من و اون

ماجراهای من و اون

من و اون

ماجراهای من و اون

سوال طلائی

سوال طلائی

وقتی دستم رو دراز می کنم و دستش رو می گیرم دست دادنش کاملاً نشون میده که خستس با این وجود من یکم دستش رو فشار دادم اونم انگار حس کرد دست دادن نباید سرد و بی روح باشه برای همین اون هم گرم تر دستم رو فشار می ده و می گه:" لطفاً قدم بزنیم و نشینیم باشه؟" پیش خودم می گم اگه اون خستس چرا میگه راه بریم؟ ولی خوب شاید از رکود و بی جریان بودن خسته شده و برای اینه که میگه راه بریم بهش میگم :" باشه بریم" شروع کردیم به راه رفتن ، خیلی شلوغ نبود برای همین سروصدا هم زیاد نبود من یه نفس عمیق کشیدم، شاید مثل یه آه بدون صدا بود تا اون گفت: "چه خبر؟"

گفتم:" والا چی بگم؟ اوضاعِ این چند هفتم خیلی خوب نبود خودت یه چیزایش رو می دونی ... " نذاشت ادامه بدم و گفت: " دانشگاه رو می گی نه؟" با سر و با حالت تاسف تائید کردم. بعد گفت: " خوب؟"  گفتم:" خوب که خوب ... نمی دونم این دیگه چه وضعیه بچه ها خیلی ... "

پرید وسط حرفم و گفت: " وایسا وایسا" یه جوری گفت انگار حالا می خوام چی بگم ... منم دیگه ادامه ندادم و ابروهام رو به نشانه نارضایتی و اینکه چرا حرفم رو قطع کردی جمع کردم و نشون دادم که منتظرم ادامه بده ...

گفت: «اونجوری نگاه نکن می خوام برات یه چیزهایی تعریف کنم ... شاید تا حالا اینجوریش رو نشنیده باشی ... »

به خودم گفتم احتمالاً باید جالب باشه... و گفتم: "گوشم با شماست بفرمائید."

گفت: " ما آدم ها که الان داریم توی این دنیا زندگی می کنیم از بین میلیاردها میلیارد چیزی که خدا می تونسته خلق کنه افتخار پیدا کردیم و شایستگی خلق شدن رو به دست آوردیم و خلق شدیم، خدا ماها رو عادی و معمولی آفریده و با خصوصیاتی که از سایر مخلوقات و موجودات متمایز می کنه، حالــــــــا ...

به هر کدوم از ما در زمانی خاص و در موقعیتی خاص از زندگیمون یک هدیه ویژه از طرف کائنات داده می شه هدیه ای که شاید لایقش نباشیم ولی این طور مقدر شده که ما به واسطه اون هدیه لیاقتمون هم افزایش پیدا کنه ... "

یک لحظه سکوت باعث شد که فکر کنم که اون زمان ها و موقعیت های خاص تو زندگی من چی بودن؟ کائنات تا حالا به من یا اطرافیانم چه هدیه ای های ویژه ای داده و... گفت: " این هدیه هر چی می تونه باشه ..." گفتم : "مثلاً ؟"  گفت: " مثلاً یک استعداد جدید، یک شخص جدید، یک فرصت جدید، پدر و یا مادر خوب، خواهر یا برادر مهربون، یک دوست دلسوز و هرچی مثل اینها...

این هدایا خیلی متنوع اند، فکر می کنم مهم اینه که ببینی توی زندگیت چه کاری کردی که کائنات تو رو شایسته اون هدیه دونسته؟ می دونی؟!! هیچ الزامی نیست که کائنات به هرکس هدیه ویژه بده اعمال و رفتار و آرزوهای مان که سهم بندی کائنات رو به هم می زنند و باعث می شن که در برحه ای خاص چیز خاصی به ما داده بشه شاید دعای خیر کسی که از روی دلسوزی و به خاطر خدا بهش کمک کردیم یا ... "

یک نفسی تازه کرد و گفت : " به یه نکته ای توی این پروسه دقت کردی؟"  گفتم: " چه نکته ای ؟ "

ادامه داد:" اگه دقت کنی می بینی که بیشتر اینها دائمی نیستند و یک روز بالاخره ما رو ترک می کنند ... "

گفتم :" خوب اگه ترک کنن چه اتفاقی می افته؟" در جوابش یه نیشخند تحویلم داد و گفت: "هیچی، هیچ اتفاقی نمی افته، فقط ما دوباره عادی و معمولی میشیم ما می تونیم به واسطة اونا به درجات ممتازی برسیم که با نبودنشون این فرصت از ما گرفته می شه و ما در حد یک آدم معمولی تنزل پیدا می کنیم ..."

با خودم فکر کردم این که خیلی مسخرست که یه روزی دیگه نباشن بعد به خودم گفتم خوب چی میشه که اون ها می رن؟ خوب اگه آدم بدونه و اگه بشه جلوشونو میگیره ...

گفتم :" چی میشه ..." ادامه حرفم رو گفت :"... که اون ها یه روزی می رن ؟" گفتم:" آره" خودم فهمیدم که صدام پر از ناامیدی بود ... یه خندة تلخی کرد که می تونست خیلی معنی داشته باشه و گفت:" اگه ما این هدیه ویژه رو تحت فشار قرار بدیم دربارش بی خودی سخت گیری کنیم بهش گیر بدیم و خلاصه کارهای بچه گانه ای دربارش انجام بدیم باعث می شیم که یک سوال طلایی از خودش بپرسه و وقتی اون این سوال رو پرسید ما هیچ جواب طلایی نداریم که بهش بدیم اونجاست که ما بازنده می شیم ..."

وای خدای من اون سوال طلایی چی می تونست باشه؟ چی کار می شه کرد که اون سوال طلایی پرسیده نشه گفتم: "خوب اون سوال چیه؟" گفت:" وقتی این بلاها رو سرش بیاریم از خودش می پرسه که «من اینجا چی کار می کنم؟» جواب سوال از قبل معلوم شده برای همین اون راهش رو می کشه و میره..." به خودم گفتم حتماً میره جایی که فکر می کنه در شان خودشه ...

سکوت برقرار شده بود و من اون هیچی نمی گفتیم فقط اون داشت سرش رو به حالت تاسف اینور و اونور می کرد. ادامه داد: "وقتی اون میره همه خوشبختی هایی که برای ما با خودش آورده رو یهو از دست می دیم اون با بودنش و به نوبه خودش خوشبختی زندگی ما را معنا دار کرده ولی با رفتنش ..."

دیگه هیچی نگفت، هیچی ... حس کردم اگه ادامه بده بغض می کنه برای همین ادامه نداد شاید از این بابت که چرا خیلی ها کاری می کنن که اون سوال طلایی پرسیده بشه داشت حرص می خورد شایدم ... این که هدیه یا هدیه های ویژه من چی ان داشت مغزم رو می خورد بعد یه لحظه به این فکر کردم که آیا من هم یک هدیه ویژم؟ و آیا باید اون سوال طلایی رو از خودم درباره فرد یا افرادی بپرسم؟ اصلاً سوالهای ساده ای نبود که به سادگی  بشه بهشون جواب داد...

آبِ دهنش رو قورت داد و گفت :" اگر استعداد خاصی توی خودت می بینی که بوسیله اون کار خاصی روانجام می دی بهتره با غرور و تکبر و زیاده خواهی بی جا این استعداد رو زیر سوال نبری و کاری نکنی که ضمیر ناخودآگاهت اون سوال طلایی رو از خودش بپرسه و تو رو در غم از دست دادن یه هدیه ویژه تنها بذاره ...

هدیه های ویژه مثل ستون های زندگی مان و بی فکرن کسائی که فکر می کن برای بازسازی ساختمون باید اول ستوناش رو جا به جا کرد..."

این جمله آخرش خیلی به دلم نشست چون حس کردم جاهای دیگه هم کاربرد داره.

هنوز اون فکرا ولم نمی کردن بعضی از هدیه های ویژه خودم رو پیدا کرده بودم ولی هنوز نمی دونستم خودم یک هدیه ویژم یا ...

 دوست داشتم بدونم که چه کاری کردم که خدا اون رو به عنوان یک هدیه ویژه به من داده ولی هر چی که بود مهم این بود که اون برای من یک هدیه ویژه محسوب می شد. پیش خودم فکر کردم که چه خوشبختن کسائی که کاری می کنن که سهم بیشتری از کائنات بگیرن و چه خوشبخترن کسائی که بلدن چه جوری از هدیة هاشون استفاده کنند و نمیذارن اون سوال طلایی پرسیده بشه...

تصمیم گرفتم بفهمم آیا من یک هدیه ویژم یا نه؟ و بفهمم همه هدیه های ویژه من چیان و چرا به من داده شدن ؟

و از همه مهمتر این که ازشون بهترین استفاده رو بکنم و نذارم هیچ وقت اون سوال طلایی رو از خود شون بپرسن و این یکی از بهترین لذت هاست...

 

بهترین آرزوها

بهترین آرزوها

بعد از یه پیاده روی کوتاه و سرشار از سکوت بالاخره روی یکی از این بلوک های بلند سیمانی کناره چمن ها نشستیم. گفتم :‌" خوبی؟"‌  اون گفت :‌" ای از احوال پرسی شما ..." حس کردم این رو یه جورایی به کنایه گفت ،‌منم گفتم : " من دورادور جویای حال شما هستم..." خودم یه خورده خجالت کشیدم آخه چجوری من دورادور....

 اونم در جواب ابروهاش برد بالا یه جوره کش داری گفت : " بـــــــلــــه" مونده بودم چی میتونم بگم ... خودش که دید من همچین گیر کردم گفت :‌"‌البته دل به دل لوله کشیه نه؟‌" خندم گرفت چون معمولاً میگن "دل به دل راه داره" نه لوله کشی ... اونم مثله اینکه انتظارش رو داشت خندش گرفت.

خیلی زود خنده من تموم شد ، این رو از اینجا فهمیدم که من دیگه نمی خندیدم ولی اون هنوز داشت می خندید راستش دوباره یاد همون موضوع هایی افتاده بودم که شاید می خواستم بهش بگم انگار اصلاً حواسش به من نبود چون فقط می خندید ، منم داشتم توی تفکرات خودم غرق می شدم. دیگه صداهای اطراف و محیط رو نمی شنیدم نمی دونم چقدر اینجوری گذشت  وقتی به محیط برگشتم  که دیدم با دستش داره می زنه به دستم و صدام می کنه :" علی ، علی کجایی ؟ چیکار می کنی؟ داری به چی فکر می کنی ؟"  وای خدای من  اصلاً حواسم نبود سریع بهش نگاه کردم و گفتم : "بله !" گفت:" به چی فکر می کنی . حالت خوبه ؟ "

گفتم :" ناراحت نشو لطفاً ، از این که حواسم نبود معذرت می خواهم راستش این چند وقته اصلاً حالم دست خودم نیست حال روحیم با حرفای دیگران ، با رفتارشون با حرکت هاشون تغییر می کنه بر خلاف اونها همه چیز رو به خودم میگیرم و مدام به خودم میگم نکنه تقصیر منه؟‌نکنه اشکال از منه؟ نکنه من دارم کاری میکنم که اونها اذیت میشن؟ نکنه.... نمی دونم اشکال از کجاست ؟ از منه یا از اون هاست ، شاید اون ها حواسشون نیست که کارهایی که می کنن و حرفهایی که می زنن روی من چه تأثیری داره شایدم نه شاید من خیلی حساس شدم و از این که هی می بینم و می شنوم و بهش فکر می کنم و آخرشم به خودم بگم بی خیال ، خسته شدم چون غیر از اینکه از این بابت ناراحت می شم باعث میشه دیگران از جمله خانوادم هم .....

گفت : " اگه از من بپرسی می گم تقصیر تو هم هست تو هم حساس شدی و..." نگذاشتم بقیش رو بگه شاید چون قبول نداشتم که تقصیر منه شایدم .... ولی خوب خودم به این که این اوضاع از کجا آب می خوره فکر کرده بودم ،

برای همین گفتم : "خیلی خیلی وقت پیش ها وقتی بچه بودم ( خیلی کوچیک بودم ) یادمِ که وقتی سر به سر خواهرم می ذاشتنم و یه چیزی به هم دیگه می گفتیم مامانم می گفت علی این حرفا رو به خواهرت نزن  تو خونه ما فرشته ها دارن زندگی می کنن و منتظرن که تو آرزو کنی و اونا بگن آمین . خدایی نکرده یه چیز بدی می گی بعدا  ًاگه یکیشون گفت آمین چی کار میکنی . دوست داری این آرزویی که می کنی برآورده بشه یا آرزوهای دیگت ؟

راستش اون فرشته ها از اون موقع تا حالا هنوز با منن... می دونی از کجا فهمیدم ؟"

حتی اجازه ندادم جواب بده شایدم جوابش خیلی واضحِ ولی خوب قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه ادامه دادم :  "چند وقته پیش بهتره بگم چند ماه پیش یه شب که خیلی خسته از دانشگاه برگشتم خونه و به فکر فردا افتادم توی دلم یک آرزویی کردم ، یه آرزو از روی استیصال و البته آرزویی کاملاًصادقانه! هیچ شرطی براش نذاشتم و فقط گفتم خدایا کاش یکی بود ......

گفت : "خوب لابد حالا آرزوت برآورده شده درسته؟ "

گفتم: "بله ولی می دونی مشکل کجاست ؟ مشکل اینجاست که  نمی دونم باید از این بابت خوشحال باشم یا ناراحت هنوز به اون آرزو اعتقاد داشته باشم یا باید پسش بگیرم ؟

الان که فکر می کنم ببینم خدا چه جوری آرزوم رو برآورده کرده می فهمم که خدا واقعاً کارش درسته همه اتفاقات از بعد از اون آرزو جوری رخ داد که انگار باید آرزوی من براورده بشه به نظرم عجیب و غریب میاد .

از نگاهش حس کردم که انگار خودش این تجربه رو داشته ، انگار مثل من آرزوش برآورده شده و برآورده شدنی که بازم باید براش تصمیم گیری می کرده .

گفت : "می دونم که چقدر همه اتفاق ها به نظر عجیب می رسن تو حالا فکر می کنی همه چیز برنامه ریزی شدس . ولی خوب اینقدرا هم مهم نیست ، مهم اینه که تو نمی دونی باید خوشحال باشی یا ناراحت باید هنوزم بخوایش یا نه ؟ می دونی من می گم یه کاره باحال بکنی.. بگو چی؟"

خودم فکر کردم که چه کار با حالی میشه در رابطه با تصمیم گیری در این مورد بکنم . به خودم گفتم من که چند وقته می خوام تصمیم بگیرم نمی تونم چه طوره خدا رو امتحان کنم و تصمیم گیری رو بذارم به عهده خدا .

برای همین گفتم: " آرزو می کنم خدا بهم نشون بده که خوشحال باشم یا نه اون تصمیم بگیره که اوضاع روعوض کنه یا نه ؟ یعنی اون بگه که آرزوم رو پس بگیرم یا نه .... "

اون فقط زد زیر خنده ، در واقع اون لبخند می زد در حالی که تعجب کرده بود تمام دندونهاش معلوم بود و چشماش ریز شده بودن. تو همون حالت گفت  :" اِ اِ اِ اِ بابا جان مثل اینه که من و تو یک روحیم در دو بدن  تو ذهن من رو خوندی من  هم می خواستم همین رو بگم . "

این روکه گفت یاد 2 تا چیز افتادم یکی اون دفعه که اون دفعه که اون ذهن من رو خوند و حالا من تلافی کردم و یکی هم آهنگ That's the way it is از Celine Dion که اولش می گه : "I can read your mind and I …. "

لبخند زدم و یه حالت من  بهترینمی به خودم گرفتم و گفتم :" ما بهترینیم و هیچکی مثل ما نمی شه ...."  اونم با حرکت سر تأیید کرد .

گفت :" ولی همیشه حواست باشه که داری چه آرزویی می کنی . آرزویی از سر استیصال نکن که بعداً بخوای درباره پذیرفتنش تصمیم بگیری .چون خدا اونقدر ماها رو دوست داره که آرزوهایی رو که از ته دلمون بگیم برآورده میکنه ..."

به حرفش فکر کردم و دیدم راست می گه ....  آرزو کردم که خدا آرزوهای همه اونهایی رو که از ته دل آرزو می کنن برآورده کند و با این آرزوهایی که کردم دوتا تصمیم گرفتم یکی اینکه  دیگه با تغییر رفتاره دیگران ناراحت نشم و مثله اونها به خودم نگیرم ولی حواسم رو بیشتر جمع کنم و دومی که مهمتره اینه که  از این به بعد همیشه از ته دل بهترین آرزوها رو برای خودم و برای دیگران بکنم . و این یکی از بهترین لذتهاست...

 

بهترین هدیه

بهترین هدیه

داریم با هم قدم میزنیم ولی اصلاً با هم حرف نمیزنیم جفتمون سرمون رو انداختیم پایین و زمین رو نگاه میکنیم اون مثل همیشه داره فکر میکنه منم دارم به موسیقی گوش میدم صدای مجتبی کبیری داره زمزمه میکنه : « چه خوبه روزای آخر اسفند روی هر لبی بشونیم دو سه تا غنچه لبخند دوباره بهار میاد و باز همون حرفِ همیشه اگه دلخوشی نباشه هیچ کجا بهار نمیشه.... »

حس میکنم این حرفُ دلِ خودمِ که داره زمزمه میکنه واقعاً دلم میخواست این کارُ میکردم ولی....

اون گفت : « برنامت برای عید چیه؟» منم چون واقعاً میدونستم چیه گفتم: « خیلی عقبم میخوام فقط درس بخونم » اونم با یه حالتِ به هر حال گونه ای که حاکی از نارضایتیشه میگه : « همینه دیگه طیِ ترم که بیخیال باشی باید وقت استراحتت رو بذاری برا درس ، موقع درس خوندن استراحت میکنی موقع استراحت کردن ... »

دیدم حرف حقه چی بگم منم سکوت کردم.                                         

تو همین فکرا بودم که یه بچه کوچولوی 4 یا 5 ساله که یه کاپشن آبی پوشیده بود و یه روسری فیروزه ای سرش کرده بود توجهم رو جلب کرد چند متر جلوتر ایستاده بود و دسته مادرش رو گرفته بود. مادر و بچش کنار خیابون ایستاده بودن ،

دیگه بهشون رسیده بودیم داشتم به اون بچه نگاه میکردم چون خیلی ناز بود وقتی رسیدیم سرمُ بلند کردمُ دیدم اون خانوم که چادر مشکی سرش کرده بود و روشم گرفته بود با یک دستش دسته دختر کوچولوش رو گرفته و با دسته دیگش چند تا جوراب مردونه......... وااااااااای یه حسِ غریبی تو همه وجودم حرکت کرد انگار یه لرزشِ خفیفی رو تو تنم تجربه میکردم . دیدن این صحنه با این اوصاف خیلی برام زجر آور بود ، حالا دیگه دو ، سه متری ازشون دور شده بودیم که من ایستادم اونم با کمی تاخیر بعد از من ایستاد نمیتونستم اون تصویر و از ذهنم پاک کنم دستامُ کردم توی جیبام و هرچی پول بود در آوردم همشون 2700 تومن بود،

 200 تومنش رو برای برگشتن گذاشتم تو جیبم و بقیش رو گرفتم تو مشتم و برگشتم اصلاً حواسم به اون نبود که ایستاده بودُ داشت من رو نگاه میکرد .

نمیتونستم تو چشمای اون خانوم نگاه کنم برای همین رفتمُ جلوی اون دختر کوچولو زانو زدم تا هم قدش بشم ، واقعاً معصومانه نگاه میکرد تو دلم گفتم خدا برای پدر و مادرش نگهش داره. بهش گفتم : « اسمت چیه خانوم کوچولو؟ » بهم نگاه میکرد خودش نمیخندید ولی نگاهش ، صورتش جوری بود انگار که داره لبخند میزنه....

 جواب داد : « خودت اسمت چیه؟» جا خوردم چه بچه ای؟ گفتم : « علی » اونم با یه مکثی گفت : «منم نازنین ام  » واقعاً نازنین بود مظلومُ معصوم ، منم مثلِ همه آدم ها فیلم ها و کتاب ها گفتم : « چه اسمِ قشنگی » دیدم یه جوراب تو دستشه ..

بهش گفتم : « میخوام اون جوراب رو ازت بخرم بهم میدیش؟» یه نگاهی به اون دستش کردُ اون جوراب رو با خجالت بهم داد ، یه جوراب خاکستری بود ازش گرفتمُ گفتم : « همین رنگی میخواستم خیلی قشنگه » نگاهِ حاکی از رضایتش نشون میده که موفقیت بزرگی به دست آورده ، دستش رو میگیرمُ همه پول رو میذارم توی دستش و دستش رو مشت میکنمُ میگم : « دستت درد نکنه  اینم پولش » میدونم اون فسقلی بلد نیست بشمره تا ببینه بیشتر از ارزش یه جوراب بهش دادم ، دوباره بهش نگاه میکنم .... وااااااااای خدای من ایندفعه اون داره واقعاً میخنده ، خندش بدجوری به دلم میشینه بهش لبخند میزنم و بلند میشمُ میگم: « خداحافظ »

به طرف اون حرکت میکنم که داره به این اتفاق نگاه میکنه و تو دلم قسم میخورم که هیچ وقت از اون جوراب استفاده نکنم و یادگاری نگهش دارم .

اینقدر خوشحالم که داره گِریَم میگیره ، به خودم افتخار میکنم که تونستم غنچه لبخندی رو روی لب یه کوچولوی ناز و خونواده محترم و با آبروش بشونم .

به اون که میرسم دستش رو میزنه به شونم حرفی نمیزنه ولی با این حرکت نشون میده که : « دستت درد نکنه دمت... » دستش رو میندازه روی شونم و با هم به راهمون ادامه میدیم معلومِ  اونم به من افتخار میکنه . به خودم قول میدم که تا جایی که میتونم دیگران رو خوشحال کنم و این یکی از بهترین لذت هاست....

بهترین استاد

                          بهترین استاد           

میبینمش که روی یه نیمکت فلزی روبروی حوض نشسته و آرنجاش رو گذاشته روی زانوهاش و خم شده و دستهاش رو به هم گره کرده .

 

از کنار حوض که رد میشم قطره های ریز آب رو روی صورتم حس میکنم ، دارم همین طور بهش نزدیک میشم تا چند قدمیش که میرسم بدون اینکه حالتش رو تغییر بده سرش رو بلند میکنه و از همون پایین بهم نگاه میکنه ... حالا دیگه بهش رسیدم ، لبخند میزنم و سلام میکنم اونم صاف میشینه و دستش رو دراز میکنه و سلام میکنه دستش رو که میگیرم دستش یخ کرده جوری که سرما از دستش تو همة بدنم میره منم دستش رو بیشتر نگه میدارم تا بیشتر گرمش کنم اون با سر اشاره میکنه که بشینم منم میرمُ کنارش میشینم ، دوتاییمون داریم به حوضُ فواره هاش نگاه میکنیم نگاهامون کاملاً موازیند و من جز هاله ای از اون رو نمیبینم .

 

با دیدن این آسمون و حس کردن قطره ها و شنیدن صدای آب بدجوری غصم میشه ... بهش میگم : « دلم گرفته...» اون میگه : « داری به کجا نگاه میکنی؟ » انتظار داشتم بپرسه "چرا ؟" ولی اون مثله همه نیست مثله همه هم نمیپرسه منم از سوالش استفاده میکنم و درد دلم رو شروع میکنم میگم : « دارم سعی میکنم به دورترین جایی که میتونم نگاه کنم نگاه میکنم به آخر آسمون اونجایی که یکی هست که که مستقیم داره به من نگاه میکنه به اونجایی که مهربون ترین واقعیت خلقت وجود داره .

 

خدا جوری بهم نگاه میکنه که انگار فقط من رو می بینه و من میدونم نمیتونم جوری بهش نگاه کنم که فقط اونو دارم »

 

 اشک توی چشمام حلقه میزنه ... گلوم خیلی درد میگیره اصلاً دست خودم نیست ولی همشون دارن اتفاق می افتن بغض باهام لج کرده و نمیگذاره ادامه بدم ولی من میگم : « میدونی؟ اون خیلی بهم سخت میگیره مثل استادی که داره شاگردی رو برای کار خاصی تربیت میکنه معمولاً میگن خدا آدم هایی خیلی خوب رو خیلی آزمایش میکنه ولی من میدونم چقدر تا حالا بهش بدی کردم ولی اون هنوز من رو آزمایش میکنه و هر بار سخت تر از قبل خیلی اذیتم میکنه ولی این رو میدونم چیزی برام آماده کرده ، نمیدونم اون چیه ولی میدونم که ارزشش رو داره .... »

 

تا الان که میگفتم پلک نزده بودم  چشمام می سوزن… مجبور میشم ، مجبور میشم پلک بزنم و بار سنگینی از نگفته هام رو فقط توی دو قطره جا بدم و اونها رو به دست خاک بسپارم ... اون کنارم نشسته و داره همون جایی رو نگاه می کنه که من نگاه میکنم ، شروع میکنه که بگه ولی اونم مثل من بغض گلوش رو گرفته و نمی تونه . اونم پلک میزنه و خاک رو توی نگفتهاش با خودش شریک میکنه ... منم که میبینم اون نمیتونه حرفی بزنه خودم رو جمع و جور میکنم و میگم : « خسته شدم گرچه خیلی زوده برای خسته شدن ... »

 

رو به آسمون توی دلم میگم : « خدایا این دفعه چیکار کنم ؟ چرا هر دفعه سخترش میکنی؟ مگه فکر میکنی من کی ام؟ تو که همه چیز رو میدونی میخوای چی رو بهم ثابت کنی؟ »

 

اون سکوت طولانی بینمون رو میشکنه و میگه : « میخواد بهت ثابت کنه که هنوز اونی نیستی که اون دوست داره باشی ، خدا میدونه که تو عاشق یاد گرفتنی میخواد بهت درس بده تا لذت ببری در عین حال میخواد بهت صبر کردن و ثابت قدم بودن رو یاد و اصلاً چه افتخاری بالاتر از این که استاد آدم خدا باشه... »

 

میخوام بگم آخه .... ولی اون راست میگه ، هیچی نمیشه گفت .

 

اون حدس زده که من میخوام اعتراض کنم ، با تمام صورت بهم لبخند میزنه و میگه : « سعی کن خوب امتحان بدی » منم با این جملش واقعاً دلگرم میشم و به خودم قول میدم که خوب امتحان بدم و بهترین نمره رو بگیرم که این یکی از بهترین لذت هاست...