من و اون

ماجراهای من و اون

من و اون

ماجراهای من و اون

تولد و ...

جشن کوچیکم تموم شده بود و همه داشتن میرفتن و یکی یکی خداحافظی میکردن و تنهام میگذاشتن ( البته برای یه مدت کوتاه) و آرزو میکردن که 120 سال دیگه دوباره این اتفاق بیافته میدونستم که 120 سال دیگه یا هر چند سال دیگه اونها برای همیشه من و تنها میگذارند دوستایی که جزء با ارزش ترین چیزاسن که من دارم ، هم خوشحال بودم هم ناراحت ناراحت از اینکه دوستام میرفتم و خوشحال از اینکه یه شب به یاد موندنی رو برای من ساختن و شاید تونستم در حد یه لبخند خوشحالشون کنم . همه میرفتن و فکر میکردن که تموم شده در صورتی که من هنوز منتظر بودم ...

از رفتن همه بیشتر از 10 دقیقه نگذشته بود که اون اومد (میدونستم که زیاد نمیمونه) دیدمش و بهم لبخند زد یه لبخند کامل و اومد بالا... با هم دست دادیم و بهم گفت:«مبارکه، مهمونات رفتن؟» با سر تائید کردم و چیزی نگفتم ، گفت:« خسته نباشی!» منم گفتم :« مرسی و ممنون که اومدی» گفت:« خواهش میکنم ، وظیفم بود.» منم خندیدم و راهنماییش کردم که بشینه کناره یه میزی که کناره میزه مخصوص خودمون بود وقتی داشت میشست گفت : « امیدوارم بهشون خوش گذشته باشه...» ، گفتم : « منم امیدوارم همینطور بوده باشه...» یه حسی داشتم ، انگار شب من و اون داشت شروع میشد...

گفت :« خوب! خوش گذشت؟ » جواب دادم :« بـــــلــــه، عالی بود. برای من باور نکردنی بود در عین حال باید به بچه ها خوش گذشته باشه نه من ولی خوب یه چند وقتی بود که توی قسمت خاطره های خوشم چیزه خاصی ننوشته بودم بازم امیدوارم برا اونها هم همینطور بوده باشه...»

خندید و گفت :« حالا کادو چی گرفتی؟ » دست خودم نبود و با هیجان گفتم : « باورت نمیشه ! واقعاً خجالتم دادن نمیدونستم چجوری ازشون تشکر کنم . میدونی واقعاً بعضی وقتا کلماتم نمیتونن هیچ کمکی برای بیان کامل احساست بهت بکنن میتونی بگی "واقعاً ممنونم ، شرمندم کردین و ..." ولی این اوج احساس تو رو تو اون لحظه بیان نمیکنه...» با سر چند بار تائید کرد و گفت : « برای خودم اتفاق افتاده ، میدونم چی میگی...»

شروع کرد به وول خوردن و یکم خم شد تا در کیفش رو باز کنه و زیر لب گفت : « خوب حالا کادوی من ...» مغزم داشت همه جا میرفت ، یعنی اون چی میتونست برام گرفته باشه ، مثل بقیه از اون هم انتظار نداشتم و ...

چند ثانیه بیشتر طول نکشید ، سرش رو بلند کرد انگار پیداش کرده بود ولی درش نیورد بعد بهم گفت :« خـــوب هدیه من!» من نمیتونستم چیزی بگم فقط منتظر موندم تا اون ادامه داد :« کادوی من هنوز نرسیده یعنی آماده نیست...» با خودم گفتم پس اون تو داشت دنبال چی می گشت ؟ فکر نمیکنم که چیزی نباشه، حتماً... اون دوباره ادامه داد :« خودتی که باید آمادش کنی خودتی که تصمیم میگیری کی آمادش کنی ، خودتی که تصمیم میگیری کجا آمادش کنی ...» تقریباً دیگه واقعاً عجیب به نظر میاومد چه هدیه ای که خودم باید برا خودم آمادش میکردم؟

دستش رو برد توی کیفش و یه جعبه تقریباً قرمز و دراز و باریک با یه روبان پاپیونی سبز رو آورد بیرون و گذاشت روی میز گفت :« بفرمائین ، قابلی نداره...» بازم به نظر عجیب رسید .. دستم رو دراز کردم و آوردمش جلو بدون اینکه حتی یه کلمه حرف بزنم ... درش از بالا بلند میشد ، برش داشتم و دیدم توش پنبه است ازینایی که زیر اونچیزی میذلرن که میخوان بگذارن توی جعبه... بازم نگاه کردم یعنی یه جعبه خالی یه جعبه پر از .. مثل هدیه اون بچه کوچولو برا باباش؟!... نه نه نه واااااای اون جعبه خالی نبود لای پنبه ها یه دونه های کوچولی گذاشته بود یه دونه های کوچولویی شایدم اینقدر ها هم کوچولو نبودم و من از روی هیجان نتونسته بودم ببینمشون... دست بردم و یکیشون رو برداشتم و نگاه کردم.

گفت:« حدس میزنی چی باشه ؟ » گفتم :« لابد یه چیزی مثل لوبیای سحر آمیز .. نه؟ » زد زیره خنده گفت :« ای.. سحر آمیز هست ولی لوبیا نیست... این ها بذرهای گل رُز اند...» حالتش سریع تغییر کرد و ادامه داد :« بذر گل رز ، به چند دلیل به نظرم خیلی بهتر از خود رز اومد البته برای هدیه تولد. راستش مدتی به این فکر میکنم که بهترین هدیه ای که میتونم بهت بدم که بعد از آخرین لحظه بودنت اینجا ، منظورم این عالم ، به دردت بخوره و اون موقع زنده بشه چیه؟ ( این رو که گفت حس کردم تمام بدنم ریز لرزید حسی که یاد مرگ با خودش میاره...) ... چیه که چند روزیم که شده کنارت بمونه حتی یه لحظه هم ترکت نکنه؟ چیه که اون موقع که همه باهات خدافظی میکنن و میرن و حتی صدات رو نمیشنون تازه شروع میکنه بهت نزدیک میشه و یه مدت از تنهاییت کم میکنه ؟ و چیه که من رو برات اون موقعی که باید جاودانه میکنه؟ هیچی به نظرم بهتر از بذر های گل رز نیومد هیچ چیزی به نظرم نمیتونست همه این کارا رو انجام بده بجز ... » با خودم گفتم فقط کافیه توی دستم باشن اون موقع است که میتونم بگم روی اون ها خاک میریزن نه روی چیزی که خودش از خاک... بغض همه وجودم رو گرفته بود ، هیچی نمیتونستم بگم ، اون واقعاً ...

یه مکثی کرد و ادامه داد : « ولی خوب اون ها فقط برای اونجا آفریده نشدن میتونی توی هر لحظه ای از زندگیت یکی یا چند تاشون رو سبز کنی و توی بزرگ شدنشون توی سختی بیرون اومدنشون ، تو لحظه شیرین غنچه دادنشون و اتفاق قشنگ شکفتنشون شریک بشی و میتونی کنارشون بشینی تا از کنارت برن ، توی این مدت زیباییشون و بوشون همش برات یاد آور خاطرات میشه و همش من رو بیادت میندازه ...»

تبر شکوندن اون بغض چیزی جز یه قطره اشک نبود ، اشکی که هر لحظه منتظر رفتنش بودم ولی انگار اشکه هم مثل من داشت به حرفای اون گوش میکرد و لذت میبرد تا بالاخره با تموم شدن حرفای اون ، اشکه هم ...

اون دونه رو برگردوندم سر جاش و در جعبه رو بستم ، یاده حرف خودم افتادم که "واقعاً بعضی وقتا کلماتم..." و فقط گفتم : « واقعاً ممنونم ، شرمندم کردی... » ولی این همه احساسم نبود تصمیم گرفتم هیچ وقت هدف بذرهای گل رز رو فراموش نکنم و موقع مناسب رو برای سبز کردنشون کشف کنم ، به لذت بخش بودن در اومدن اونها فکر کردم و... و این یکی از بهترین لذت هاست...

غیر ممکن ها

گفت : “ خوب سفر چطور بود؟ خوش گذشت؟ “ روبروش نشسته بودم و ذل زده بودم توی چشماش وقتی این سوال رو پرسید همه تصاویر توی ذهنم مرور شد ، با تمام جزئیات ، ناخودآگاه اشک توی چشمام حلقه زد ، دیگه چشماش رو نمیدیدم اون کاملاً تار شده بود ، اشکام دیگه تحملم رو نداشتن و باید میرفتن منم جلوشونو نگرفتم و ...، وقتی رفتن دوباره اون واضح شد ... حالا دیگه داشت با تعجب نگاهم میکرد ، گفتم : “ یکی از بهترین سفرهام بود ، جالبه که اصلاً دوست نداشتم برم ولی خوب هیچی بی حکمت نیست ، حالا واقعاً شکر میکنم. اتفاقی برام افتاد که مثل یه افسانه باور نکردنی و مثل یه رویا دور از دسترس و مثل ... “ تمام گلوم درد میکرد و صدام خش داشت و همه بخاطر بغضی بود که داشتم و هیچ کاریش نمیتونستم بکنم آخه اون اتفاق فقط یه اتفاق ساده نبود یه حادثه خالی نبود ...

گفت :” منتظرم که برام تعریف کنی...” منم با اشتیاق تمام شروع کردم به تعریف کردن :”” بعد از ظهر داشتم با خواهرم برمیگشتیم به طرف ویلامون توی راه یه دسته دختر و پسرای کوچولو رو دیدیم که داشتن کنار خیابون راه میرفتن البته 2 ، 3 تا خانومم اسکورتشون میکردن . 2تاشون توجهم رو جلب کردن ، یه دختر و پسر کوچولو و بامزه که دستای همدیگرو گرفته بودن و یه خورده عقب تر از جمع حرکت میکردن، خیلی آروم و خجالتی به نظر میرسیدن ، حدس زدم باید از مهدکودکی ، مدرسه ای چیزی اومده باشن.

اون 2 تا من و به طرف خودشون جذب میکردن منم تحمل نکردم و به خواهرم گفتم بریم ببینیم که این فسقلیا از کجا اومدن؟ (فکر میکنم میدونی که رابطه من با بچه های فینگیلی چجوریِ؟ ( لبخند زد و با سر تائید کرد

رفتیم طرفشون و شروع کردیم کنارشون راه رفتن ، متوجه حضورمون شدن و یه نگاهی ازون پایین بهمون انداختن ولی بعدش انگار هیچ اتفاقی نیفتاده به راهشون ادامه دادن ... بهشون نگاه کردم و گفتم :” اسمتون چیه کوچولوا ؟ “

پسره دوباره بهم نگاه کرد و گفت:” سعید” دیدم دختر کوچولوِ هیچی نگفت منم گفتم :” شما چی خانوم کوچولو؟ “ چند ثانیه به سکوت گذشت بعد گفت :“ بهاره “ صداش خیلی معصوم بود خیلی کودکانه و کوچیک بهشون میخورد که 6 یا 7 سالشون بیشتر نباشه ولی خوب قد و قوارشون کوچیکتر نشون میداد ، ادامه دادم :“ کجا دارین میرین؟ “ سعید دیگه بهم نگاه نمیکرد ولی جواب داد :“ الان داریم میریم خونه حاضرشیم بریم دریا رو ببینیم “ با خودم فکر کردم اینا چجوری همه با هم میرن خونه اونم با مربیاشون؟ ولی خوب اون لحظه حرف زدن اونا مهمتر بود برای همین گفتم:“ دریا برا چی؟ میخواین برین شنا کنین؟ ...” هر چی به ذهنم اومد پرسیدم تا شاید از یکیش خوششون بیاد و جواب بدن... بعد بهاره با همون صدای معصومش گفت : “ مامانم وقتی بود میگفت کنار هر دریایی یه صدف بزرگ وجود داره که اگه اونو بذاری دمه گوشت میتونی صدای اونایی رو که دوسشون داری بشنوی “ این رو گفت و به سعید نگاه کرد ، سعید ادامه داد :“ من وخواهرم میخوایم اون صدف رو پیدا کنیم و یه بار دیگه صدای مامانمون رو بشنویم...” وای خدای من اون 2تا کوچولو ... صدای بهاره توی مغزم می پیچید که گفت «وقتی مامانم بود...» و سعید وقتی گفت:« یه باره دیگه صدای مامانمون رو بشنویم...» باورم نمیشد به اونها خیره شده بودم داشتن ریز ریز میخندیدن انگار دنیا و همه چیزای توش براشون انداره یه ارزن ارزش نداشت به حالشون غبطه میخوردم ... حرف مادرشون برام جالب غیر منطقی میومد اگه بهشون میگفتم که اشتباه میکنن حرف مادرشون رو نقض کرده بودم و اگه تائید میکردم ممکن بود صدایی شنیده نشه ... داشتم به همینا فکر میکردم که بهاره دوباره گفت : “ مامان هیچ وقت الکی چیزی نمیگه ، ما حتماً صداش رو دوباره میشنویم فقط باید اون صدف رو پیدا کنیم...” و دوباره سکوت برقرار شد .

اون اطراف یه پلاژ بیشتر نبود و اونا احتمالاً میرفتن اونجا ، منم نمیتونستم ازشون جدا بشم ولی خوب کاریش نمیشد کرد باید میرفتیم ولی بهشون گفتم :“ پس ما هم میریم آماده بشیم و میایم دریا پیش شماها ...” اون ها هم لبخند زدن و با سر تائید کردن ما هم سرعتمون رو زیاد تر کردیم و رفتیم ویلا . به مامان اینا گفتم شام رو ببریم کنار دریا بخوریم ، اونا هم استقبال کردن و جمع و جور کردیم راه افتادیم ، چیزی درباره سعید و بهاره بهشون نگفتیم و گذاشتیم تا خودشون ببینن .

رسیدیم کنار دریا ، ساحل خیلی خالی به نظر میرسید برای همین اون دسته پر از فسقلی رو راحت پیدا کردم و پیشنهاد کردم که بریم کنار اونا بشینیم شروع کردیم به پهن کردن وسایل که دیدم بابام نیست اینور و اونور نگاه کردم و دیدم که بابام داره با یه پلاستیک پر از بستنی میاد ، بابام رفت سراغ اون بچه ها و به همشون بستنی تعارف کرد و یه خورده سر به سرشون گذاشت و اومد نشست کنار ما ، گفتم :“بابا اینا از مهدکودک یا مدرسه نیومدنا...” و بابام گفت:“ خودم میدونم...” و نگذاشت که ادامه بدم و رفت اون طرف تا غذا رو آماده کنن ، دنبال سعید و بهاره گشتم و دیدم بـــــلـــــه در عین حالی که 2 تا بستنی دستشونه دارن ساحل رو زیر و رو میکنن و میگردن ، توی افکار خودم غرق شده بودم که متوجه شدم دارن میان طرفم ، تقریباً تاریک شده بود و پشت به نور میومدن برا همین خوب نمیدیدمشون ولی وقتی به چند قدمیم رسیدن دیدم مشتای کوچیکشون پر ازین صدفای کوچولو موچولوی ساحلیِ ... سعید گفت :“ نگاه کن! همشون اندازه همدیگن ، هیچکدوم بزرگتر از بقیه نیست” نگاه کردم و دیدم راست میگه فرق چندانی با هم نداشتن تا اومدم چیزی بگم بهاره دست برادرش رو گرفت و کشید و به بابام اشاره کرد اونا دویدن رفتن پیش بابام که اون طرف کنار آتیش بود. دستاشونو جلوی بابام باز کردن و صدف هارو ریختن توی دستای بابام ، بابام با دقت همرو وارسی کرد بعد یکی رو انتخاب کرد و بقیه رو ریخت روی شن ها و بلند شد و دست بچه هارو گرفت و رفت سمت دریایی که حالا بیشتر از همیشه سعی میکرد خودش رو به آدمای تو ساحل نزدیک کنه ، خوب اون صدف رو توی آب شست و بلند شد. دلم هُرررری ریخت ، با خودم گفتم یعنی بابام هم به اون داستان اعتقاد داره ؟ همه اون فکرا دوباره توی مغزم مرور میشدن ، بابام صدف رو چسبوند به گوشش بعد هم سعید و بهاره صورتشون رو به صورت بابام نزدیک کردن انگار همه منتظر بودن ببینن که آیا کسی گوشی رو بر میداره یا نه... انگار همین اتفاق هم افتاد چون بابام صدف رو داد به سعید و اونم شروع کرد به حرف زدن ... دیگه نتونستم تحمل کنم و دوباره همه چیز تار شد تا دوباره تحمل نکردن و رفتن تا بتونم ببینم که سعید داره حرف میزنه و بهاره هم دنبالش افتاده و نوبت گرفته تا صحبت کنه بابام هم پشتشون راه میرفت تا مواظبشون باشه بعد سعید صدف رو داد به خواهرش ، اونم شروع کرد به حرف زدن و راه رفتن و سعید هم با بیقراری دنبالش میکرد تا شاید بتونه دوباره چند کلمه دیگه حرف بزنه . یعنی اونا داشتن چی میگفتن؟ “ مامان جون خیلی دلمون برات تنگ شده ... خیلی دوست داریم ... “ نمیدونم ولی صحنه منقلب کننده ای بود (باز هم موقع تعریف کردن وقتی اینا رو گفتم "اون" تار شد و همون حالتی بهم دست داد که اون موقع داشتم...) خواهرم گفت :“ کاش اون موقع حرفای بهاره رو تائید کرده بودیم... همیشه دیر میفهمیم “ بعد به بابا اشاره کرد و ادامه داد : “ بابا که اصلاً اونجا نبود و اون حرفارو نشنید ولی صدای این فسقلیا رو شنید و باعث شد که به آرزشون برسن ... همیشه دیر میفهمیم...““ باهاش موافقم خیلی وقتا دیر میفهمیم و بعضی اوفات بهای سنگینی رو بابتش پرداخت میکنیم.

یه نگاهی به اون انداختم دیدم انگار منم برا اون تار شدم ولی انگار اون نمیخواست که من رو واضح تر ببینه ، خوشحال شدم که اونم با من یه حس داره (بیشتر مواقع همین طوره من و اون با هم یه احساس رو داریم منم فهمیدم که اینم یکی ازون موارد بود ) سرش رو بلند کرد و گفت :“ خوب! میدونی! وقتی قراره کاره درستی رو انجام بدی همه چیُ امکان پذیر بدون ، وقتی میتونی فقطِ فقط با یه اشاره سر یه غیر ممکن رو ممکن نشون بدی و دل یه نفر رو شاد کنی یا دل افسرده ای رو دوباره زنده کنی یا امید رو به یه نفر ببخشی یا ... اصلاً دریغ نکن . آدم خلق نشده تا امکان پذیزهای عالم رو ثابت کنه آدم رو آفریدن تا حداقل ممکن بودن یه غیرممکن رو تجربه و اثبات کنه “ راست میگفت، من اتفاقی رو دیده بودم که ظاهراً غیر ممکن به نظر میرسید. فکر کردم که شاهد اثبات یه غیرممکن بودن لذت بزرگی به حساب میاد که شاید هیچ وقت یه نفر توی زندگیش نتونه شاهدش باشه ولی من تصمیم گرفتم که خودم ممکن بودن غیرممکن هایی رو تجربه و اثبات کنم و این، یکی از بهترین لذت هاست...