من و اون

ماجراهای من و اون

من و اون

ماجراهای من و اون

حس اولین نگاه

دیگه چیزی نمونده بود که برسم به لباس های سفیدم نگاه کردم بعضی جاهاشون کثیف و سیاه شده بود مثل اینکه خوب بلد نیستم لباس سفید نگه دارم ولی بعد به ذهنم میرسه که انگار هر سیاهی یاد آور یه اشتباه که بعد از اومدنم مرتکب شدم و مثل یه لکه سیاه روی روحم جا مونده وای چقدر زود روحم داره از ریخت می افته...

می رسم سر قرارمون ، بر میگردم و اطراف رو نگاه میکنم ، آره اونم داره می آد خیلی با من فاصله نداره ، وقتی سرش رو بلند می کنه و من رو می بینه لبخند می زنه و سرعتش رو بیشتر میکنه وقتی به هم می رسیم تمام دلتنگیم توی یه لحظه محو میشه سلام و احوالپرسی و روبوسی ... .

گفت : « خوبی حاجی ؟ زیارت قبول... رسیدن بخیر...خوب بود؟ خوش گذشت؟ » منم از اینکه این همه رو با هم گفت احساس کردم اونم دلش برای من تنگ شده ، خندم گرفت و گفتم : « ممنون... خوب بود ، به خوشی شما ... ان شاءا..ّ. قسمت خودت بشه... »

بعد گفت : « ان شاء ا..ّ. قسمت بشه با هم بریم... خوب ، من رو یادت بود؟ برام دعا کردی؟ » لحنش پر از آرامش بود انگار مطمئن که یه روزی با هم می ریم... واقعاً اون لحظه آرزو کردم که یه روزی با هم بریم و بعد گفتم :« یه چی میگی ها ، مگه میشه فراموشت کنم ، یادت بودم و خیلی هم دعات کردم ، تو به گردنم خیلی حق داری محال که یادت نبوده باشم... »

گفت :« مرسی ... منم اینجا خیلی دعا کردم که که سالم بری و سالم هم برگردی... » با این جمله در واقع بهم گفت که منم یادت بودم و فراموشت نکردم... می دونستم این کار رو می کنه و می دونستم که این رو میگه با این وجود بازم خجالت کشیدم ، سرم رو تقریباً انداختم پایین و گفتم: « مرسی.. منم اونجا آرزو کردم همیشه سالم و سلامت باشی...» اون دیگه هیچی نگفت و بهم نگاه کرد منم چند لحظه فقط بهش نگاه کردم و بعدش گفتم: « خوب چه خبر من نبودم ؟ از بچه ها چه خبر؟...» گفت : « خبر که چه عرض کنم! بلاگ من و کامنت هاش رو که خوندی؟ » اوه اوه اوه یادم اومد چی رو می خواد بگه ، گفتم : « آره... » ادامه داد : « الان وقتش نیست ولش کن بعد از اینکه من سوال مهمم رو پرسیدم حتماً با هم صحبت میکنیم... » به خودم گفتم خدا به خیر بگذرونه و با سر تائید کردم که باشه... و گفتم : « بپرس فقط سخت نباشه... »

گفت : « نه ، فکر نمیکنم ، بیا اینجا بشینیم لطفاً... » رفتیم و روی یه نیمکت سنگی نشستیم و اون ادامه داد : « علی... لحظه اولی که کعبه رو دیدی چه حسی بهت دست داد؟ » یه لحظه یه موجی توی بدنم حرکت کرد و تموم شد یاد اون لحظه ، یاد سکوتش ، یاد عظمتش ، یاد گریش ، یاد سجده شکرش و یاد سه تا آرزوم افتادم... هنوزم حس عجیبی بود...

این سوال رو قبلاً خیلی ها ازم پرسیده بودن برا همین قافل گیر کننده نبود ولی مثل قبل نا امید کننده بود چون نتونسته بودم بهش جواب بدم و هر دفعه هیچی نتونسته بودم بگم...

گفتم : « آخه اون حس تعریف کردنی نیست ، نمی شه توصیفش کرد ، نمی شه گفت حس قشنگیه ، حس خوبیه، حس سبکیه ، حس عظمت یا حقارته ، حس امید یا ناامیدیه ، حس خوشبختی یا بد بختیه ، حس شرمندگی یا ...

میدونم یا همه این هاست یا هیچ کدومشون ، فقط یه چیز می شه گفت اونم اینه که امیدوارم خودت تجربه کنی چون لذت بخشه و میدونم که تا حالا کسی که ندیده مثلش رو هم تجربه هم نکرده و تا نبینه تجربه نمی کنه.. اون حس رو برای اون لحظه آفریدن و نه برای هیچ لحظه دیگه ای شاید باید اسمش رو گذاشت " حس اولین نگاه " همین ... »

چشماش داشتن برق میزدن ، اصلاً پلک نمیزد و ذل زده بود به من ، منم حس ناتوانی بهم دست داده بود چون فکر میکردم نتونستم دقیقاً بهش منتقل کنم که البته فکرم نمیکنم اصلاً می شد منتقل کرد ولی خوب چه می شد کرد...

لبخند زدم و با اشتیاق گفتم : « اونجا توی مکه یه چیزی درباره اولین نگاه به کعبه نوشتم ، میخوای برات بخونم؟ »

گفت : « واقعاً خوشحال میشم.. » چشماش رو بازتر کرد و سرش رو تکون داد که بدو منتظرم...

منم چهار تا برگه رو از توی کولم در آوردم و گفتم : « میدونم که حق مطلب رو ادا نمی کنه و بازم اون حس رو شاید منتقل نکنه ولی خوب این صرفاً زائیده ذوق و سلیقه و منطق و تخیل منه... آماده ای ؟ »

بعد شروع کردم : « سرم پایین است و به آرامی حرکت می کنم ، الله اکبر هر لحظه در گوشم صدا می کند ، سرم پایین است و اجازه ندارم به رو به رو نگاه کنم ، صدای لا اله الا الله هر لحظه بلندتر می شود ، دمپایی های سفید را روی یک جا کفشی میگذارم و کمی جلوتر از پله ها پایین میروم ، کاملاً حس میکنم که دیگر چیزی نمانده... به محض اینکه دوباره شروع می کنم تا از پله پایین بروم وارد محوطه بازی می شوم ، وارد هوای آزاد ، پله ها تمام می شود و می ایستم ... مسئول کاروان می گوید :« حالا سرت را بلند کن... » سرم را بلند می کنم ...

بیابانی را می بینم ، بیابانی بی آب و علف و لم یزرع ... هوا گرم است و خورشید مایل می تابد ، رو به رویم یک زن و مرد که قدهای بسیار بلند و چهره هایی نورانی دارند با فاصله حدود 20 – 30 متر دست هایشان را رو به آسمان گرفته اند و دور یک چهار دیواری کوتاه می چرخند. صدایشان و زبانشان را نمی فهمم ولی حدس میزنم دارند الله اکبر و لا اله الا الله می گویند ، صحنه ای بسیار عجیب است ، بیابانی خشک و بی انتها ، یک زن و یک مرد و یک چهار دیواری کوتاه... سرم را پایین می اندازم و اندکی تأمل می کنم ... وقتی دوباره سرم را بلند می کنم باز هم بیابان است ، بیابانی خشک و لم یزرع با هوایی بسیار گرم ، این بار کوه هایی را در اطراف می بینم رو به رویم حدود 20 – 30 متر جلوتر 2 مرد یکی جوان و دیگری مسن در حال کار کردن اند ، با زحمت بسیار سنگ می آورند و همان چهار دیواری را بلند تر می کنند ، سنگ روی سنگ... ، زمان سریع تر می گذرد و کارشان تمام می شود ، با تمام شدن دست به آسمان بلند می کنند و چرخیدن را شروع میکنند ، 7 دور تمام و بعد پیرمرد بر تخته سنگی می ایستد و شروع می کند ... باز هم نمی فهمم چه می گوید ولی شاید او هم الله اکبر و لا اله الا الله می گوید... سرم را پایین می اندازم و اندکی درنگ می کنم ... وقتی دوباره سرم را بلند می کنم همان بیابان را از کوه های اطرافش می شناسم با این تفاوت که در اطراف چادرهای سیاهی در دور و خانه های خشتی و گلی در نزدیکی دیده می شود ، همان چهار دیواری آنجاست و عده ای آن طرف تر مشغول صحبت و گفت و گو هستند ، یک لحظه فردی که چهره ای زیبا دارد بلند می شود و عبایش را روی زمین پهن می کند بعد سنگ سیاهی را در میان آن می گذارد و سپس 4 نفر ، 4 گوشه عبا را می گیرند و به طرف یک کنج چهار دیواری حرکت می کنند بعد آن شخص سنگ را بر می دارد و در کنج قرار می دهد آنگاه دست به آسمان برمی دارد و من می فهمم که میگوید الله اکبر ، لا اله الا الله ... پلک میزنم و خودم را در مسجدی بسیار عظیم و با شکوه می بینم ، رو به رویم حدود 20 – 30 متر جلوتر همان چهار دیواریست ، بزرگ تر شده ، بلند تر شده ، با پارچه سیاهی که با خط طلایی روی آن آیاتی را نوشته اند پوشانده شده... اشک در چشمانم حلقه میزند و همه چیز را تار می کند ...

به طرفش حرکت می کنم احساس عجیبی دارم ، حس می کنم اینقدر کوچک و صمیمی است که می توانم در آغوش بگیرمش ، لحظه ای بعد خود را کنارش می بینم از پرده سیاه بوی بسیار دلنشینی می طراود ، هیچ وقت این بو را نشنیده ام هیچ وقت ... حالا کنار همان سنگ سیاهی هستم که آن مرد در آن گوشه گذاشت ، دستم را دراز می کنم و آن را لمس می کنم ناگهان همه چیز محو میشود ، همه چیز حتی چهار دیواری ...

خودم را در میان انبوهی از فرشتگان الهی می بینم که مرا طواف می کنند و وقتی به من می رسند دست راستشان را بلند می کنند و الله اکبر و لا اله الا الله می گویند ... فکر میکنم اینجا همان بیت معمور است که می گویند پس چرا هیچ چیز اینجا نیست ؟ چرا این ها مرا طواف می کنند؟ مثل جرقه ای در ذهنم می زند که آنها هم فهمیده اند که من جز این پوست و گوشت و استخوانم ، آنها هم فهمیده اند که من جز خاکم ، آنها فهمیده اند که من جز همه این ها چیز دیگری دارم ، آنها هم فهمیده اند که من تکه ای از خداوندم... آنها روحم را طواف می کنند...

پس اینجا بیت معمور است ، حالا می فهمم که خلیفه الله یعنی چه ... چه حس زیبایی ، چه حس غروری ، چه حس ... صحنه ای باور نکردنی است ، این جا همه چیز سفید است همه چیز ، اینجا همه چیز روشن و پر نور است ، اینجا همه چیز چشم را خیره می کند... بازهم یک جرقه در ذهنم می زند ، پس ما هم پایین سنگ و فلز و خاک را طواف نمی کنیم... کعبه هم روح دارد ، کعبه هم تکه ای از خداوند روی زمین است... چه استوار و خاموش ایستاده و ما را نظاره می کند ، گناه کارانی را که طلب بخشش می کنند ، افرادی که طلب آمرزش می کنند و ...

در این افکار غرق می شدم که باز هم همه چیز محو شد . احساس سبکی می کردم ، احساس می کردم هر لحظه از درون گرم تر می شوم احساس اشتیاق داشتم ، روحم کشیده می شد و من بالا و بالاتر می رفتم...

ایستادم و دیدم که هیچ چیز نیست ، هیچ چیز ِ هیچ چیز ... ( تا حالا هیچ تصوری از هیچ چیز نداشتم اما حالا میدانم هیچ چیز یعنی... ) ایستاده بودم ولی روحم داشت کشیده می شد داشت جذب همان هیچ چیز می شد داشتم از شوق می سوختم ... صدایی در گوشم زمزمه می شد... « اینجا عرش خداوند است اینجا آسمان هفتم است اینجا جایی بالای کعبه در زمین و بالای بیت معمور در آسمان است ، اینجا عرش خداوند است ، خداوند را به بزرگی و وحدانیتش یاد کن... » دیگر صدای خودم را نمی شنیدم ولی داشتم با تمام وجود می گفتم : « الله اکبر ، لا اله الا الله... » »

متن که تموم شد همون طور که من اشک ِ توی چشمم و بغض ِ توی گلوم اجازه نمی داد چیزی بگم اونم مثل من نمی تونست چیزی بگه ... دستش رو گرفتم و یکم فشار دادم اونم به نشانه تائید بیشتر فشار داد... اطراف که در سکوت محض فرو رفته بود هر چند لحظه یه بار تار می شد و بعد دوباره واضح می شد... و ما همون جا نشسته بودیم و چیزی نمی گفتیم... با خودم فکر کردم چه لذتی بالاتر از درک حقیقت وجودی و جایگاه انسان ، اصلاً چه لذتی بالاتر از درک حقیقت وجودی هر چیز و چه لذتی بالاتر از رسیدن به خدا... هیچ چیز ، هیچ چیز ، هیچ چیز...