من و اون

ماجراهای من و اون

من و اون

ماجراهای من و اون

بهترین آرزوها

بهترین آرزوها

بعد از یه پیاده روی کوتاه و سرشار از سکوت بالاخره روی یکی از این بلوک های بلند سیمانی کناره چمن ها نشستیم. گفتم :‌" خوبی؟"‌  اون گفت :‌" ای از احوال پرسی شما ..." حس کردم این رو یه جورایی به کنایه گفت ،‌منم گفتم : " من دورادور جویای حال شما هستم..." خودم یه خورده خجالت کشیدم آخه چجوری من دورادور....

 اونم در جواب ابروهاش برد بالا یه جوره کش داری گفت : " بـــــــلــــه" مونده بودم چی میتونم بگم ... خودش که دید من همچین گیر کردم گفت :‌"‌البته دل به دل لوله کشیه نه؟‌" خندم گرفت چون معمولاً میگن "دل به دل راه داره" نه لوله کشی ... اونم مثله اینکه انتظارش رو داشت خندش گرفت.

خیلی زود خنده من تموم شد ، این رو از اینجا فهمیدم که من دیگه نمی خندیدم ولی اون هنوز داشت می خندید راستش دوباره یاد همون موضوع هایی افتاده بودم که شاید می خواستم بهش بگم انگار اصلاً حواسش به من نبود چون فقط می خندید ، منم داشتم توی تفکرات خودم غرق می شدم. دیگه صداهای اطراف و محیط رو نمی شنیدم نمی دونم چقدر اینجوری گذشت  وقتی به محیط برگشتم  که دیدم با دستش داره می زنه به دستم و صدام می کنه :" علی ، علی کجایی ؟ چیکار می کنی؟ داری به چی فکر می کنی ؟"  وای خدای من  اصلاً حواسم نبود سریع بهش نگاه کردم و گفتم : "بله !" گفت:" به چی فکر می کنی . حالت خوبه ؟ "

گفتم :" ناراحت نشو لطفاً ، از این که حواسم نبود معذرت می خواهم راستش این چند وقته اصلاً حالم دست خودم نیست حال روحیم با حرفای دیگران ، با رفتارشون با حرکت هاشون تغییر می کنه بر خلاف اونها همه چیز رو به خودم میگیرم و مدام به خودم میگم نکنه تقصیر منه؟‌نکنه اشکال از منه؟ نکنه من دارم کاری میکنم که اونها اذیت میشن؟ نکنه.... نمی دونم اشکال از کجاست ؟ از منه یا از اون هاست ، شاید اون ها حواسشون نیست که کارهایی که می کنن و حرفهایی که می زنن روی من چه تأثیری داره شایدم نه شاید من خیلی حساس شدم و از این که هی می بینم و می شنوم و بهش فکر می کنم و آخرشم به خودم بگم بی خیال ، خسته شدم چون غیر از اینکه از این بابت ناراحت می شم باعث میشه دیگران از جمله خانوادم هم .....

گفت : " اگه از من بپرسی می گم تقصیر تو هم هست تو هم حساس شدی و..." نگذاشتم بقیش رو بگه شاید چون قبول نداشتم که تقصیر منه شایدم .... ولی خوب خودم به این که این اوضاع از کجا آب می خوره فکر کرده بودم ،

برای همین گفتم : "خیلی خیلی وقت پیش ها وقتی بچه بودم ( خیلی کوچیک بودم ) یادمِ که وقتی سر به سر خواهرم می ذاشتنم و یه چیزی به هم دیگه می گفتیم مامانم می گفت علی این حرفا رو به خواهرت نزن  تو خونه ما فرشته ها دارن زندگی می کنن و منتظرن که تو آرزو کنی و اونا بگن آمین . خدایی نکرده یه چیز بدی می گی بعدا  ًاگه یکیشون گفت آمین چی کار میکنی . دوست داری این آرزویی که می کنی برآورده بشه یا آرزوهای دیگت ؟

راستش اون فرشته ها از اون موقع تا حالا هنوز با منن... می دونی از کجا فهمیدم ؟"

حتی اجازه ندادم جواب بده شایدم جوابش خیلی واضحِ ولی خوب قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه ادامه دادم :  "چند وقته پیش بهتره بگم چند ماه پیش یه شب که خیلی خسته از دانشگاه برگشتم خونه و به فکر فردا افتادم توی دلم یک آرزویی کردم ، یه آرزو از روی استیصال و البته آرزویی کاملاًصادقانه! هیچ شرطی براش نذاشتم و فقط گفتم خدایا کاش یکی بود ......

گفت : "خوب لابد حالا آرزوت برآورده شده درسته؟ "

گفتم: "بله ولی می دونی مشکل کجاست ؟ مشکل اینجاست که  نمی دونم باید از این بابت خوشحال باشم یا ناراحت هنوز به اون آرزو اعتقاد داشته باشم یا باید پسش بگیرم ؟

الان که فکر می کنم ببینم خدا چه جوری آرزوم رو برآورده کرده می فهمم که خدا واقعاً کارش درسته همه اتفاقات از بعد از اون آرزو جوری رخ داد که انگار باید آرزوی من براورده بشه به نظرم عجیب و غریب میاد .

از نگاهش حس کردم که انگار خودش این تجربه رو داشته ، انگار مثل من آرزوش برآورده شده و برآورده شدنی که بازم باید براش تصمیم گیری می کرده .

گفت : "می دونم که چقدر همه اتفاق ها به نظر عجیب می رسن تو حالا فکر می کنی همه چیز برنامه ریزی شدس . ولی خوب اینقدرا هم مهم نیست ، مهم اینه که تو نمی دونی باید خوشحال باشی یا ناراحت باید هنوزم بخوایش یا نه ؟ می دونی من می گم یه کاره باحال بکنی.. بگو چی؟"

خودم فکر کردم که چه کار با حالی میشه در رابطه با تصمیم گیری در این مورد بکنم . به خودم گفتم من که چند وقته می خوام تصمیم بگیرم نمی تونم چه طوره خدا رو امتحان کنم و تصمیم گیری رو بذارم به عهده خدا .

برای همین گفتم: " آرزو می کنم خدا بهم نشون بده که خوشحال باشم یا نه اون تصمیم بگیره که اوضاع روعوض کنه یا نه ؟ یعنی اون بگه که آرزوم رو پس بگیرم یا نه .... "

اون فقط زد زیر خنده ، در واقع اون لبخند می زد در حالی که تعجب کرده بود تمام دندونهاش معلوم بود و چشماش ریز شده بودن. تو همون حالت گفت  :" اِ اِ اِ اِ بابا جان مثل اینه که من و تو یک روحیم در دو بدن  تو ذهن من رو خوندی من  هم می خواستم همین رو بگم . "

این روکه گفت یاد 2 تا چیز افتادم یکی اون دفعه که اون دفعه که اون ذهن من رو خوند و حالا من تلافی کردم و یکی هم آهنگ That's the way it is از Celine Dion که اولش می گه : "I can read your mind and I …. "

لبخند زدم و یه حالت من  بهترینمی به خودم گرفتم و گفتم :" ما بهترینیم و هیچکی مثل ما نمی شه ...."  اونم با حرکت سر تأیید کرد .

گفت :" ولی همیشه حواست باشه که داری چه آرزویی می کنی . آرزویی از سر استیصال نکن که بعداً بخوای درباره پذیرفتنش تصمیم بگیری .چون خدا اونقدر ماها رو دوست داره که آرزوهایی رو که از ته دلمون بگیم برآورده میکنه ..."

به حرفش فکر کردم و دیدم راست می گه ....  آرزو کردم که خدا آرزوهای همه اونهایی رو که از ته دل آرزو می کنن برآورده کند و با این آرزوهایی که کردم دوتا تصمیم گرفتم یکی اینکه  دیگه با تغییر رفتاره دیگران ناراحت نشم و مثله اونها به خودم نگیرم ولی حواسم رو بیشتر جمع کنم و دومی که مهمتره اینه که  از این به بعد همیشه از ته دل بهترین آرزوها رو برای خودم و برای دیگران بکنم . و این یکی از بهترین لذتهاست...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
صوفی جمعه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 11:16 ق.ظ http://soofi.mihanblog.com

ان شا الله که خیره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد