-
حس اولین نگاه
جمعه 17 شهریورماه سال 1385 21:42
دیگه چیزی نمونده بود که برسم به لباس های سفیدم نگاه کردم بعضی جاهاشون کثیف و سیاه شده بود مثل اینکه خوب بلد نیستم لباس سفید نگه دارم ولی بعد به ذهنم میرسه که انگار هر سیاهی یاد آور یه اشتباه که بعد از اومدنم مرتکب شدم و مثل یه لکه سیاه روی روحم جا مونده وای چقدر زود روحم داره از ریخت می افته... می رسم سر قرارمون ، بر...
-
تولد و ...
یکشنبه 15 مردادماه سال 1385 19:38
جشن کوچیکم تموم شده بود و همه داشتن میرفتن و یکی یکی خداحافظی میکردن و تنهام میگذاشتن ( البته برای یه مدت کوتاه) و آرزو میکردن که 120 سال دیگه دوباره این اتفاق بیافته میدونستم که 120 سال دیگه یا هر چند سال دیگه اونها برای همیشه من و تنها میگذارند دوستایی که جزء با ارزش ترین چیزاسن که من دارم ، هم خوشحال بودم هم ناراحت...
-
غیر ممکن ها
شنبه 7 مردادماه سال 1385 14:27
گفت : “ خوب سفر چطور بود؟ خوش گذشت؟ “ روبروش نشسته بودم و ذل زده بودم توی چشماش وقتی این سوال رو پرسید همه تصاویر توی ذهنم مرور شد ، با تمام جزئیات ، ناخودآگاه اشک توی چشمام حلقه زد ، دیگه چشماش رو نمیدیدم اون کاملاً تار شده بود ، اشکام دیگه تحملم رو نداشتن و باید میرفتن منم جلوشونو نگرفتم و ...، وقتی رفتن دوباره اون...
-
استادای فسقلی
شنبه 27 خردادماه سال 1385 00:03
یه عصرخنک بود و با هم رفته بودیم پارک، یه پارک سبز و پر از گل درخت و شلوغ . رسیدیم سر یه چند راهی که با تابلوهای راهنما نشون میداد که هر راهی کجا میره. با خنده گفتم : " خوب؟ یک نمونه عملی از حوادث زندگی... کدوم وری بریم؟" در حالیکه تابلوها رو میخوند یه پوزخند زد و خیلی جدی گفت :"زندگی در انتخاب خلاصه میشه..." و راهش...
-
سوال طلائی
پنجشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1385 15:04
وقتی دستم رو دراز می کنم و دستش رو می گیرم دست دادنش کاملاً نشون میده که خستس با این وجود من یکم دستش رو فشار دادم اونم انگار حس کرد دست دادن نباید سرد و بی روح باشه برای همین اون هم گرم تر دستم رو فشار می ده و می گه:" لطفاً قدم بزنیم و نشینیم باشه؟" پیش خودم می گم اگه اون خستس چرا میگه راه بریم؟ ولی خوب شاید از رکود...
-
بهترین آرزوها
پنجشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1385 12:28
بعد از یه پیاده روی کوتاه و سرشار از سکوت بالا خره روی یکی از این بلوک های بلند سیمانی کناره چمن ها نشستیم. گفتم :" خوبی؟" اون گفت :" ای از احوال پرسی شما ..." حس کردم این رو یه جورایی به کنایه گفت ،منم گفتم : " من دورادور جویای حال شما هستم..." خودم یه خورده خجالت کشیدم آخه چجوری من دورادور.... اونم در جواب...
-
بهترین هدیه
پنجشنبه 31 فروردینماه سال 1385 22:20
داریم با هم قدم میزنیم ولی اصلاً با هم حرف نمیزنیم جفتمون سرمون رو انداختیم پایین و زمین رو نگاه میکنیم اون مثل همیشه داره فکر میکنه منم دارم به موسیقی گوش میدم صدای مجتبی کبیری داره زمزمه میکنه : « چه خوبه روزای آخر اسفند روی هر لبی بشونیم دو سه تا غنچه لبخند دوباره بهار میاد و باز همون حرفِ همیشه اگه دلخوشی نباشه...
-
بهترین استاد
جمعه 11 فروردینماه سال 1385 19:36
میبینمش که روی یه نیمکت فلزی روبروی حوض نشسته و آرنجاش رو گذاشته روی زانوهاش و خم شده و دستهاش رو به هم گره کرده . از کنار حوض که رد میشم قطره های ریز آب رو روی صورتم حس میکنم ، دارم همین طور بهش نزدیک میشم تا چند قدمیش که میرسم بدون اینکه حالتش رو تغییر بده سرش رو بلند میکنه و از همون پایین بهم نگاه میکنه ... حالا...
-
از نگاه دیگران
جمعه 26 اسفندماه سال 1384 23:47
از دور می بینمش که ایستاده ، پشتش به من و من رو نمی بینه آروم بهش نزدیک میشم سعی میکنم متوجه حضوره من نشه چند قدم بیشتر نمونده تا بهش برسم و قافلگیرش کنم که … اون بر میگرده و جوری نگاهم میکنه که دیدی مچت رو گرفتم ، باید حدس می زدم ، آخه وجود اون با من گره خورده و اون من رو احساس میکنه . خوب به هر حال بهش سلام میکنم و...
-
شروع دوباره
چهارشنبه 24 اسفندماه سال 1384 12:53
نگاهش م ی کنم و با خجالت بهش سلام می کنم توی چشمام خیره می شه و یه نگاه خریدارانه و کنجکاوانه می کنه و میگه : « سلام » پیش خودم فکر می کنم برای شروع خوب بوده گرچه اون از قبلا من و می شناسه ولی به روی خودش نمیاره . سکوت رو ادامه می ده ما با چشمامون یه دنیا حرف و رد و بدل میکنیم من بازم ادامه میدم و میگم : « میدونم خوبی...