من و اون

ماجراهای من و اون

من و اون

ماجراهای من و اون

از نگاه دیگران

                                                

                                      از نگاه دیگران

از دور می بینمش که ایستاده ، پشتش به من و من رو نمی بینه آروم بهش نزدیک میشم سعی میکنم متوجه حضوره من نشه چند قدم بیشتر نمونده تا بهش برسم و قافلگیرش کنم که …

اون بر میگرده و جوری نگاهم میکنه که دیدی مچت رو گرفتم ، باید حدس می زدم ، آخه وجود اون با من گره خورده و اون من رو احساس میکنه . خوب به هر حال بهش سلام میکنم و دستم رو دراز میکنم اونم میگه : « علیک سلام » و بهم لبخند میزنه لبخندش پر از آشناییِ منم با لبخنده اون لبخند میزنم و میگم : « خوبی؟ چه خبرا ؟ » اونم میگه : « خوبم ، خبرام که انگار دست شماست … شما چطوری؟ » یه جوری میگه که انتظار شنیدن خبرایی رو داره ، اتفاقاً منم حرفایی برای گفتن دارم .

من میگم : « ای بد نیستم ، خوب بله میخوام یه خورده با هم حرف بزنیم وقت که … » سرشُ تکون میده و نشون میده که وقت داره منم خوشحال میشم گرچه میدونم اون همیشه برای من وقت داره .

 راستش نمیدونم چجوری شروع کنم نمیدونم از کجا براش بگم ...

تعلل من باعث میشه اون بپرسه : « راستی از دانشگاه چه خبر؟ » منم میفهمم که بهتره ازین جا شروع کنم ، میگم : « خوبه اتفاقاً پنجشنبه با بچه ها رفته بودیم کوه ، جای بعضی ها خالی بود جای بعضی ها هم نه ، حیف که شما نمیتونستین بیاین ، گرچه شما همیشه با منی ولی جات خیلی خالی بود چون از بقیه اردوها بیشتر خوش گذشت ... » قیافش نشون میده که مشتاقه بدونه چه خبر بوده این باعث میشه منم با هیجان بیشتری تعریف کنم و اون رو توی خوشحالیم سهیم کنم ، ادامه میدم : « خیلی جالب بود رفتنش ، برگشتنش و مخصوصاً آخرش ، بهترین مزیتش این بود که با آدمای جدیدی آشنا شدم ، آدمای پاک و ساده ای که شاید بعدها بتونم خیلی چیزا ازشون یاد بگیرم آدمایی که پر از انرژین آدمایی که خیلی راحت میخندن ... » نمیدونم چقدر تونستم با لحنم بهش بفهمونم که چقدر خوشحالم و چقدر تونستم هیجانم رو منتقل کنم ولی از نفس نسباتاً عمیقی که بعد از تموم شدن حرفام میکشه میفهمم که موفق بودم .

میگم : « اون ها جوره دیگه ای به زندگی نگاه میکنن و من واقعاً دوست دارم بدونم اونها چجوری میبینن ... می خواستم ازشون بپرسم ولی ترسیدم ، ترسیدم سوالم رو خوب متوجه نشن تازه چجوری میتونستم بهشون اعتماد کنم و یه همچین سوالی رو ازشون بپرسم من هنوز نمیدونستم اونها راز دارن نمیدونستم چقدر ممکنه جواب دادن براشون اهمیت داشته باشه و چیزای دیگه ، پرسیدنش سخت بود قبول کن »

لب پایینش رو میده بالا و میگه : « درست میگی  پرسیدنش سخته ولی حالا واقعاً برا چی دوست داری بدونی اونها چجوری دنیا رو میبینن؟ »

سوال هوشمندانه ای میپرسه نمیتونم در مقابل جواب الکی بدم یا جواب ندم یا....با خودم فکر میکنم و میخوام شروع کنم سعی میکنم جوابم منطقی باشه جواب رو پیدا میکنم ولی قبل از اینکه بخوام بگم اون میگه: « بذار من حدس بزنم ،

 به نظر من آدم هر وقت خواست با یکی رابطه خوبی برقرار کنه باید ببینه اون چجوری به دنیا نگاه میکنه اگه فهمید ، خیلی راحت میتونه مثل اون باشه و طوری باهاش ارتباط بر قرار کنه که انگار خودش داره با خودش با خودش ارتباط برقرار میکنه اون وقته که به دنیای درون اون راه پیدا میکنه و هر چقدر بیشتر دنیای اونو کشف کنه راحت تر میتونه جزیی از اون باشه »

طوری میخنده که حس غریبی رو القاء کنه  انگار تونسته باشه من رو تسخیر کنه و میگه : « درست حدس زدم؟ » من جا خوردم این فراتر از یه حدس بوده اون دقیقاً چیزایی رو گفت که من میخواستم بگم ، و من میفهمم که اون مثل من به زندگی نگاه میکنه ، فهمیدم اون چقدر دنیای من رو کشف کرده و چه راحت تونسته جزئی از من بشه .

چشمام رو از همیشه کمی بازتر میکنم  و لبخند میزنم و میگم : « تو واقعاً درست گفتی و همونی رو گفتی که من میخواستم بگم و این برای اینه که تو به حرفات عمل کردی ...» خندش بیشتر میشه و صداشم بلندتر میشه و بهم چشمک میزنه . منم از خندیدن اون و این اتفاق خندم میگیره ، و  به خودم قول میدم که راه کشف کردنش رو پیدا کنم و کشف کردن یکی از بزرگترین لذت هاست....

شروع دوباره

 

                                                          

نگاهش می کنم و با خجالت بهش سلام می کنم توی چشمام خیره می شه و یه نگاه خریدارانه و کنجکاوانه می کنه و میگه :  « سلام »

پیش خودم فکر می کنم برای شروع خوب بوده گرچه اون از قبلا من و می شناسه ولی به روی خودش نمیاره . سکوت رو ادامه می ده ما با چشمامون یه دنیا حرف و رد و بدل میکنیم

من بازم ادامه میدم و میگم : « میدونم خوبی پس  پرسیدن نداره پس از حال خودم میگم که ای  بد نیستم در عین حال میدونم الان داری از خودت چی میپرسی میخوام بهت جوابش رو بدم...» همین جا حرفم رو قطع میکنه و میگه :  « بگو چی از خودم پرسیدم؟ » فکر میکنم میخواد من و امتحان کنه و بهم ثابت کنه که نمیتونم ذهنش رو بخونم ولی...

 

بهش رو میکنم و با اعتماد به نفس میگم : « حتما میخواستی ببینی این تازه وارد کیه و چی میخواد؟ ... از دیدنم تعجب کردی ... »

تعجب میکنه و جا میخوره و میفهمم که درست گفتم باز ادامه میدم : « ما خیلی وقت که همدیگرو میشناسیم خیلی وقته باهم دوستیم فقط خودمون رو  به هم معرفی نکرده بودیم » هیچ احساسی رو تو صورتش حس نمیکنم اونم قبول داره که ما باهم دوست بودیم . ادامه میدم : « خیلی ها مثل من و تو هستن خیلیه با هم دوستن ولی خودشون و به هم معرفی نکردن و همدیگرو پیدا نکردن مهم اینه که ما هم و پیدا کردیم....»

سرش رو به علامت موافقت تکون میده و میگه : « درسته تو من و پیدا کردی منم کم کم تورو پیدا میکنم....» نمیدونم چرا این رو اینجوری میگه تازه بعدش یه لبخنده معنی دار میزنه لبخندی که معنی های متفاوتی میشه ازش برداشت کرد.

اون میدونه من چی میخوام منم میدونم اون چی میخواد ما همدیگرو کاملا میفهمیم و درک میکنیم وگرنه الان جفتمون  اینجا نبودیم در عین حالی که همیشه با هم بودیم و هستیم.

با کلی ذوق میگم: « پس بیا شروع کنیم چون من واقعا شروع کردن و دوست دارم ....» اون به اندازه من ذوق نداره ولی به اندازه من برای برای شروع کردن مشتاقه اونم میگه : « خوش اومدی»

دستش رو دراز میکنه و باهم دست میدیم دوتامون داریم به هم نگاه میکنیم از اولشم چشم از همدیگه بر نداشته بودیم این یه حس قدرت خاصی رو بهم القا میکنه جوری که انگار دنیا رو برا این ساختن که شروع کنی و شروع کردن یکی از بهترین لذت هاست

من و اونم با هم شروع میکنیم...