من و اون

ماجراهای من و اون

من و اون

ماجراهای من و اون

بهترین هدیه

بهترین هدیه

داریم با هم قدم میزنیم ولی اصلاً با هم حرف نمیزنیم جفتمون سرمون رو انداختیم پایین و زمین رو نگاه میکنیم اون مثل همیشه داره فکر میکنه منم دارم به موسیقی گوش میدم صدای مجتبی کبیری داره زمزمه میکنه : « چه خوبه روزای آخر اسفند روی هر لبی بشونیم دو سه تا غنچه لبخند دوباره بهار میاد و باز همون حرفِ همیشه اگه دلخوشی نباشه هیچ کجا بهار نمیشه.... »

حس میکنم این حرفُ دلِ خودمِ که داره زمزمه میکنه واقعاً دلم میخواست این کارُ میکردم ولی....

اون گفت : « برنامت برای عید چیه؟» منم چون واقعاً میدونستم چیه گفتم: « خیلی عقبم میخوام فقط درس بخونم » اونم با یه حالتِ به هر حال گونه ای که حاکی از نارضایتیشه میگه : « همینه دیگه طیِ ترم که بیخیال باشی باید وقت استراحتت رو بذاری برا درس ، موقع درس خوندن استراحت میکنی موقع استراحت کردن ... »

دیدم حرف حقه چی بگم منم سکوت کردم.                                         

تو همین فکرا بودم که یه بچه کوچولوی 4 یا 5 ساله که یه کاپشن آبی پوشیده بود و یه روسری فیروزه ای سرش کرده بود توجهم رو جلب کرد چند متر جلوتر ایستاده بود و دسته مادرش رو گرفته بود. مادر و بچش کنار خیابون ایستاده بودن ،

دیگه بهشون رسیده بودیم داشتم به اون بچه نگاه میکردم چون خیلی ناز بود وقتی رسیدیم سرمُ بلند کردمُ دیدم اون خانوم که چادر مشکی سرش کرده بود و روشم گرفته بود با یک دستش دسته دختر کوچولوش رو گرفته و با دسته دیگش چند تا جوراب مردونه......... وااااااااای یه حسِ غریبی تو همه وجودم حرکت کرد انگار یه لرزشِ خفیفی رو تو تنم تجربه میکردم . دیدن این صحنه با این اوصاف خیلی برام زجر آور بود ، حالا دیگه دو ، سه متری ازشون دور شده بودیم که من ایستادم اونم با کمی تاخیر بعد از من ایستاد نمیتونستم اون تصویر و از ذهنم پاک کنم دستامُ کردم توی جیبام و هرچی پول بود در آوردم همشون 2700 تومن بود،

 200 تومنش رو برای برگشتن گذاشتم تو جیبم و بقیش رو گرفتم تو مشتم و برگشتم اصلاً حواسم به اون نبود که ایستاده بودُ داشت من رو نگاه میکرد .

نمیتونستم تو چشمای اون خانوم نگاه کنم برای همین رفتمُ جلوی اون دختر کوچولو زانو زدم تا هم قدش بشم ، واقعاً معصومانه نگاه میکرد تو دلم گفتم خدا برای پدر و مادرش نگهش داره. بهش گفتم : « اسمت چیه خانوم کوچولو؟ » بهم نگاه میکرد خودش نمیخندید ولی نگاهش ، صورتش جوری بود انگار که داره لبخند میزنه....

 جواب داد : « خودت اسمت چیه؟» جا خوردم چه بچه ای؟ گفتم : « علی » اونم با یه مکثی گفت : «منم نازنین ام  » واقعاً نازنین بود مظلومُ معصوم ، منم مثلِ همه آدم ها فیلم ها و کتاب ها گفتم : « چه اسمِ قشنگی » دیدم یه جوراب تو دستشه ..

بهش گفتم : « میخوام اون جوراب رو ازت بخرم بهم میدیش؟» یه نگاهی به اون دستش کردُ اون جوراب رو با خجالت بهم داد ، یه جوراب خاکستری بود ازش گرفتمُ گفتم : « همین رنگی میخواستم خیلی قشنگه » نگاهِ حاکی از رضایتش نشون میده که موفقیت بزرگی به دست آورده ، دستش رو میگیرمُ همه پول رو میذارم توی دستش و دستش رو مشت میکنمُ میگم : « دستت درد نکنه  اینم پولش » میدونم اون فسقلی بلد نیست بشمره تا ببینه بیشتر از ارزش یه جوراب بهش دادم ، دوباره بهش نگاه میکنم .... وااااااااای خدای من ایندفعه اون داره واقعاً میخنده ، خندش بدجوری به دلم میشینه بهش لبخند میزنم و بلند میشمُ میگم: « خداحافظ »

به طرف اون حرکت میکنم که داره به این اتفاق نگاه میکنه و تو دلم قسم میخورم که هیچ وقت از اون جوراب استفاده نکنم و یادگاری نگهش دارم .

اینقدر خوشحالم که داره گِریَم میگیره ، به خودم افتخار میکنم که تونستم غنچه لبخندی رو روی لب یه کوچولوی ناز و خونواده محترم و با آبروش بشونم .

به اون که میرسم دستش رو میزنه به شونم حرفی نمیزنه ولی با این حرکت نشون میده که : « دستت درد نکنه دمت... » دستش رو میندازه روی شونم و با هم به راهمون ادامه میدیم معلومِ  اونم به من افتخار میکنه . به خودم قول میدم که تا جایی که میتونم دیگران رو خوشحال کنم و این یکی از بهترین لذت هاست....

بهترین استاد

                          بهترین استاد           

میبینمش که روی یه نیمکت فلزی روبروی حوض نشسته و آرنجاش رو گذاشته روی زانوهاش و خم شده و دستهاش رو به هم گره کرده .

 

از کنار حوض که رد میشم قطره های ریز آب رو روی صورتم حس میکنم ، دارم همین طور بهش نزدیک میشم تا چند قدمیش که میرسم بدون اینکه حالتش رو تغییر بده سرش رو بلند میکنه و از همون پایین بهم نگاه میکنه ... حالا دیگه بهش رسیدم ، لبخند میزنم و سلام میکنم اونم صاف میشینه و دستش رو دراز میکنه و سلام میکنه دستش رو که میگیرم دستش یخ کرده جوری که سرما از دستش تو همة بدنم میره منم دستش رو بیشتر نگه میدارم تا بیشتر گرمش کنم اون با سر اشاره میکنه که بشینم منم میرمُ کنارش میشینم ، دوتاییمون داریم به حوضُ فواره هاش نگاه میکنیم نگاهامون کاملاً موازیند و من جز هاله ای از اون رو نمیبینم .

 

با دیدن این آسمون و حس کردن قطره ها و شنیدن صدای آب بدجوری غصم میشه ... بهش میگم : « دلم گرفته...» اون میگه : « داری به کجا نگاه میکنی؟ » انتظار داشتم بپرسه "چرا ؟" ولی اون مثله همه نیست مثله همه هم نمیپرسه منم از سوالش استفاده میکنم و درد دلم رو شروع میکنم میگم : « دارم سعی میکنم به دورترین جایی که میتونم نگاه کنم نگاه میکنم به آخر آسمون اونجایی که یکی هست که که مستقیم داره به من نگاه میکنه به اونجایی که مهربون ترین واقعیت خلقت وجود داره .

 

خدا جوری بهم نگاه میکنه که انگار فقط من رو می بینه و من میدونم نمیتونم جوری بهش نگاه کنم که فقط اونو دارم »

 

 اشک توی چشمام حلقه میزنه ... گلوم خیلی درد میگیره اصلاً دست خودم نیست ولی همشون دارن اتفاق می افتن بغض باهام لج کرده و نمیگذاره ادامه بدم ولی من میگم : « میدونی؟ اون خیلی بهم سخت میگیره مثل استادی که داره شاگردی رو برای کار خاصی تربیت میکنه معمولاً میگن خدا آدم هایی خیلی خوب رو خیلی آزمایش میکنه ولی من میدونم چقدر تا حالا بهش بدی کردم ولی اون هنوز من رو آزمایش میکنه و هر بار سخت تر از قبل خیلی اذیتم میکنه ولی این رو میدونم چیزی برام آماده کرده ، نمیدونم اون چیه ولی میدونم که ارزشش رو داره .... »

 

تا الان که میگفتم پلک نزده بودم  چشمام می سوزن… مجبور میشم ، مجبور میشم پلک بزنم و بار سنگینی از نگفته هام رو فقط توی دو قطره جا بدم و اونها رو به دست خاک بسپارم ... اون کنارم نشسته و داره همون جایی رو نگاه می کنه که من نگاه میکنم ، شروع میکنه که بگه ولی اونم مثل من بغض گلوش رو گرفته و نمی تونه . اونم پلک میزنه و خاک رو توی نگفتهاش با خودش شریک میکنه ... منم که میبینم اون نمیتونه حرفی بزنه خودم رو جمع و جور میکنم و میگم : « خسته شدم گرچه خیلی زوده برای خسته شدن ... »

 

رو به آسمون توی دلم میگم : « خدایا این دفعه چیکار کنم ؟ چرا هر دفعه سخترش میکنی؟ مگه فکر میکنی من کی ام؟ تو که همه چیز رو میدونی میخوای چی رو بهم ثابت کنی؟ »

 

اون سکوت طولانی بینمون رو میشکنه و میگه : « میخواد بهت ثابت کنه که هنوز اونی نیستی که اون دوست داره باشی ، خدا میدونه که تو عاشق یاد گرفتنی میخواد بهت درس بده تا لذت ببری در عین حال میخواد بهت صبر کردن و ثابت قدم بودن رو یاد و اصلاً چه افتخاری بالاتر از این که استاد آدم خدا باشه... »

 

میخوام بگم آخه .... ولی اون راست میگه ، هیچی نمیشه گفت .

 

اون حدس زده که من میخوام اعتراض کنم ، با تمام صورت بهم لبخند میزنه و میگه : « سعی کن خوب امتحان بدی » منم با این جملش واقعاً دلگرم میشم و به خودم قول میدم که خوب امتحان بدم و بهترین نمره رو بگیرم که این یکی از بهترین لذت هاست...