استادای فسقلی
یه عصرخنک بود و با هم رفته بودیم پارک، یه پارک سبز و پر از گل درخت و شلوغ . رسیدیم سر یه چند راهی که با تابلوهای راهنما نشون میداد که هر راهی کجا میره. با خنده گفتم : " خوب؟ یک نمونه عملی از حوادث زندگی... کدوم وری بریم؟" در حالیکه تابلوها رو میخوند یه پوزخند زد و خیلی جدی گفت :"زندگی در انتخاب خلاصه میشه..." و راهش رو به طرف زمین بازی کودکان کج کرد و با سر اشاره کرد که ازین طرف، منم دنبالش راه افتادم ، خیلی محکم راه میرفت و به جلو نگاه میکرد انگار اونجا چیزی انتظارش رو میکشید ... یا دنبال چیزه خاصی بود و میرفت که پیداش کنه...

رسیدیم به زمین بازی ، کَفِش پر از سنگ ریزه بود و داخلشم پر از تاب و سرسره و الاکلنگ و ... و از همه اینها مهمتر پر از بچه های فسقلی و توپول موپول و شیطون... از فسقلی فسقلی گرفته تا ... .

من عاشق بچه های کوچولواَم ، از نگاه کردنشون خیلی خوشحال میشم و با دیدن بازی کردن و شیطونی کردنشون کلی انرژی میگیرم محو تماشای اون هیاهو شده بودم و مثل همیشه که به بچه های کوچولو نگاه میکنم ناخودآگاه و بی اختیار لبخند میزدم...

به اون نگاه کردم ، اون صورتش پر از توجه بود جوری به بازی کردنشون نگاه میکرد انگار که خودش بلد نبود تاب بازی کنه یا از سرسره بالا بره یا... انگار داشت یاد میگرفت... .

بهم لبخند زد و گفت : " به این کوچولو ها دقت کن!!... دیدی اینها چقدر شیطونی میکنن چقدر بالا و پایین میپرن چقدر این ور اون ور میدوان چقدر بازی میکنن ..." گفتم : " خوب بچن انرژیشون زیاده نمیدونن چیکارش کنن اینجوری صرفش میکنن."

گفت : " اتفاقاً !!! تا حالا هیچ فکر کردی این همه انرژی و از کجا میارن؟ اونها از من و تو هم کمتر غذا میخورن ، کمتر میخوابن ولی چند برابر من و تو انرژی صرف میکنن ... فکر میکنی چجوری این کار و میکنن ولی ما نمیتونیم...؟ "

با خودم فکر کردم که ما خسته میشیم نمیتونیم این همه ورجه وورجه کنیم حالا اینکه چرا؟ خوب چون ما هیچ وقت این همه انرژی نداریم اصلاً هیچ وقت اینقدر اینهمه انرژی اضافی نداشتیم که ببینیم که اصلاً میتونیم یا نه؟ در عین حال فکرم نمیکنم بتونیم به هر حال... سکوت من باعث شد که خودش ادامه بده و بگه : " میدونی!؟ اینا با انرژی سوزوندن انرژی میگیرن ..." یه سکوت معنی دار که باعث میشد یه حس تعجب از معنای متناقض این جمله به آدم دست بده حاکم شد و بعد اون ادامه داد : " این فینگیلی ها با شیطونی کردن با بازی کردن و در عین حالی که دارن انرژی جسمی میسوزونن دارن انرژی شادی به دست میارن و همین انرژی شادی براشون مثل یه سوخت میمونه . بچه ها با دادن انرژی خودشون یه انرژی دیگه میگیرن که براشون مفیده! بچه ها استادای استفاده از انرژی اند! اون ها خوب میدونن که چه کارهایی بهشون انرژی مثبت میده ، و همون کار رو میکنن و همون لحظه هم جواب میگیرن ! و انرژی به دست میارن ! اون ها با صرف کردن انرژی جسمانی انرژی هایی به دست میارن که باعث میشه بازم ادامه بدن " بعد خندید و گفت : " معلومه اینجوری نمیتونن یه جا بشینن ..."

به خودم گفتم تا اینجا غیر از این که اون درست میگه میشه فهمید که چرا ما ها مثل بچه ها نیستیم و اینکه اون میخواد الان چجوری ادامه بده... برا همین گفتم : " ولی ما ..." گفت : " آهان ما ها چی ؟ ..." ای بابا مثلاً من اومدم گوی و میدون بربایم که اون بازم تیز بازیش گرفت و نذاشت و خودش ادامه داد : " بعضی وقت ها پیش میاد که جایی هستی و یه نفر میاد که تو به هر دلیلی ازش خوشت نمیاد یا حس خوبی نسبت بهش نداری با این حال بلند میشی و سلام و علیک میکنی باهاش دست میدی ( به خودم گفتم البته اگه اسلام اجازه بده J ) و ... این همه انرژی صرف میکنی ولی خوب این ها رو به حساب احترام و ادب اجتماعی و ... میگذاری.

یا حتماً برات پیش اومده که کسی باهات حرف بزنه و تو دوست نداری بشنوی یا از طرف خوشت نمیاد یا از حرفاش یا اصلاً کار داری باید بری یا هر چیزه دیگه ای ، ولی میشینی و گوش میدی . بازم انرژی صرف میکنی و بازم به حساب اینکه زشته و طرف ناراحت میشه میگذاری .

ممکنه برات پیش اومده باشه که کسی بهت توهین کنه یا مسخرت کنه یا بهت زور بگه ولی تو فقط نگاهش کنی و هیچی بهش نگی و جوابش و ندی و بگذاری به حساب اینکه طرف نمیفهمه و در حد من نیست و ارزش جواب دادن نداره و ...

توی همه اینا نه تنها تو داری انرژی از دست میدی بلکه تو داری خودت رو پر از انرژی منفی میکنی و انرژی مثبتت رو میکشی..."

در عین حالی که دیدم داره درست میگه یه حالت حق به جانبی گرفتم و گفتم : " خوب راستش عین اینها و امثال اینا برام اتفاق افتاده و منم کما بیش همینجوریا بودم و به همین حسابا گذاشتم ولی خوب آخه چیکار میکردم ؟ مثلاً بلند نشم و سلام نکنم؟ یا کسی حرف میزد من خوشم نیومد پاشم برم ؟ یا کسی چیزی بهم گفت باهاش دهن به دهن بشم؟"

گفت : " نــــــــــه ! گفتم که بدونی ما چرا نمیتونیم مثل این کوچولوها باشیم چرا این همه خسته ایم چرا بعضی وقتا بدون هیچ دلیل واضحی ناراحتیم ... ما فقط انرژی صرف میکنیم و خسته و خسته تر میشیم و هیچ انرژی شادی و مفیدی نمیگیریم..."

گفتم : " آها... ولی خوب چه میشه کرد..." لحنش رو عوض کرد و گفت : " حالا بگو بدترین نوع انرژی از دست دادن چه جوریه؟ " گفتم : " والا... برا من اینه که در عین حالیکه خیلی دلم میخواد کاری برا کسی انجا بدم نتونم کاری براش انجام بدم یا کمکش کنم یا اینکه حرص بخورم از دست کارایی که بعضی ها انجام میدن یا حرفایی که میزنن و هیچ منطقی پشت هیچ کدومشون نیست ، البته غیر ازینا چیزای دیگه هم هست که ازم انرژی میگیره ..."

گفت : " بذار کلیتر و دسته بندی شده برات بگم، یه موقعی تو میخوای یه کاری بکنی و به هر دلیلی نمیتونی و حرص میخوری این ازت انرژی میگیره یا کاری رو انجام میدی و کلی براش انرژی میگذاری ولی آخرش نتیجه نمیگیری ... ولی فکر نمیکنم هیچی بدتر ازین باشه که کاری رو انجام بدی (یا مجبور باشی که انجام بدی) که اصلاً دوست نداری انجام بدی یا بدت میاد که انجامش بدی حتی اگه اون کار صورت خیلی قشنگی داشته باشه این دیگه بدترین نوع انرژی از دست دادن و گرفتن انرژی منفی و ... است نه؟ "

به خودم آخ که راست گفتی هیچی بدتر ازین نیست، چون خودم امتحان کردم قشنگ میفهمم که چه انرژی از آدم میگیره و چه حالی به آدم میده...

با حالت تائید و تاسف سرم رو تکون دادم و گفتم : " راس میگی این دیگه واقعاً آدم و اذیت میکنه ..." گفت : " ولی خوب بعضی وقتها واقعاً اجتناب ناپذیره..."

گفتم: " دقیقاً..."

گفت : " با این حال آدم هایی هستند که خیلی خوب بلدن که انرژیشون رو چجوری صرف کنن و با انجام دادن کارهایی که واقعاً دوست دارن انجام بدن انرژی میگیرن و همیشه سرحالن و همه اینجوری نیستن ، در عین حال بیشتر به این فسقلیا دقت کن هنوز خیلی چیزا هست که بخوایم ازشون یاد بگیریم" این رو گفت و لپ یه دختر کوچولویی که داشت از کنارش آروم میدوید رو کشید.

به خودم قول دادم که بیشتر به اطرافیام نگاه کنم و اونایی که بلدن از انرژیشون چجوری استفاده کنن رو پیدا کنم و به کارایی که میکنن دقت کنم و بیشتر به کارایی که خودمم دارم میکنم یا میخوام بکنم فکر کنم و علاقم رو نسبت بهشون بسنجم و تصمیم گرفتم انرژیم رو جوری صرف کنم که مثل بچه ها فقط انرژی شادی و مثبت برا خودم ذخیره کنم و این یکی از بهترین لذت هاست...