سوال طلائی

سوال طلائی

وقتی دستم رو دراز می کنم و دستش رو می گیرم دست دادنش کاملاً نشون میده که خستس با این وجود من یکم دستش رو فشار دادم اونم انگار حس کرد دست دادن نباید سرد و بی روح باشه برای همین اون هم گرم تر دستم رو فشار می ده و می گه:" لطفاً قدم بزنیم و نشینیم باشه؟" پیش خودم می گم اگه اون خستس چرا میگه راه بریم؟ ولی خوب شاید از رکود و بی جریان بودن خسته شده و برای اینه که میگه راه بریم بهش میگم :" باشه بریم" شروع کردیم به راه رفتن ، خیلی شلوغ نبود برای همین سروصدا هم زیاد نبود من یه نفس عمیق کشیدم، شاید مثل یه آه بدون صدا بود تا اون گفت: "چه خبر؟"

گفتم:" والا چی بگم؟ اوضاعِ این چند هفتم خیلی خوب نبود خودت یه چیزایش رو می دونی ... " نذاشت ادامه بدم و گفت: " دانشگاه رو می گی نه؟" با سر و با حالت تاسف تائید کردم. بعد گفت: " خوب؟"  گفتم:" خوب که خوب ... نمی دونم این دیگه چه وضعیه بچه ها خیلی ... "

پرید وسط حرفم و گفت: " وایسا وایسا" یه جوری گفت انگار حالا می خوام چی بگم ... منم دیگه ادامه ندادم و ابروهام رو به نشانه نارضایتی و اینکه چرا حرفم رو قطع کردی جمع کردم و نشون دادم که منتظرم ادامه بده ...

گفت: «اونجوری نگاه نکن می خوام برات یه چیزهایی تعریف کنم ... شاید تا حالا اینجوریش رو نشنیده باشی ... »

به خودم گفتم احتمالاً باید جالب باشه... و گفتم: "گوشم با شماست بفرمائید."

گفت: " ما آدم ها که الان داریم توی این دنیا زندگی می کنیم از بین میلیاردها میلیارد چیزی که خدا می تونسته خلق کنه افتخار پیدا کردیم و شایستگی خلق شدن رو به دست آوردیم و خلق شدیم، خدا ماها رو عادی و معمولی آفریده و با خصوصیاتی که از سایر مخلوقات و موجودات متمایز می کنه، حالــــــــا ...

به هر کدوم از ما در زمانی خاص و در موقعیتی خاص از زندگیمون یک هدیه ویژه از طرف کائنات داده می شه هدیه ای که شاید لایقش نباشیم ولی این طور مقدر شده که ما به واسطه اون هدیه لیاقتمون هم افزایش پیدا کنه ... "

یک لحظه سکوت باعث شد که فکر کنم که اون زمان ها و موقعیت های خاص تو زندگی من چی بودن؟ کائنات تا حالا به من یا اطرافیانم چه هدیه ای های ویژه ای داده و... گفت: " این هدیه هر چی می تونه باشه ..." گفتم : "مثلاً ؟"  گفت: " مثلاً یک استعداد جدید، یک شخص جدید، یک فرصت جدید، پدر و یا مادر خوب، خواهر یا برادر مهربون، یک دوست دلسوز و هرچی مثل اینها...

این هدایا خیلی متنوع اند، فکر می کنم مهم اینه که ببینی توی زندگیت چه کاری کردی که کائنات تو رو شایسته اون هدیه دونسته؟ می دونی؟!! هیچ الزامی نیست که کائنات به هرکس هدیه ویژه بده اعمال و رفتار و آرزوهای مان که سهم بندی کائنات رو به هم می زنند و باعث می شن که در برحه ای خاص چیز خاصی به ما داده بشه شاید دعای خیر کسی که از روی دلسوزی و به خاطر خدا بهش کمک کردیم یا ... "

یک نفسی تازه کرد و گفت : " به یه نکته ای توی این پروسه دقت کردی؟"  گفتم: " چه نکته ای ؟ "

ادامه داد:" اگه دقت کنی می بینی که بیشتر اینها دائمی نیستند و یک روز بالاخره ما رو ترک می کنند ... "

گفتم :" خوب اگه ترک کنن چه اتفاقی می افته؟" در جوابش یه نیشخند تحویلم داد و گفت: "هیچی، هیچ اتفاقی نمی افته، فقط ما دوباره عادی و معمولی میشیم ما می تونیم به واسطة اونا به درجات ممتازی برسیم که با نبودنشون این فرصت از ما گرفته می شه و ما در حد یک آدم معمولی تنزل پیدا می کنیم ..."

با خودم فکر کردم این که خیلی مسخرست که یه روزی دیگه نباشن بعد به خودم گفتم خوب چی میشه که اون ها می رن؟ خوب اگه آدم بدونه و اگه بشه جلوشونو میگیره ...

گفتم :" چی میشه ..." ادامه حرفم رو گفت :"... که اون ها یه روزی می رن ؟" گفتم:" آره" خودم فهمیدم که صدام پر از ناامیدی بود ... یه خندة تلخی کرد که می تونست خیلی معنی داشته باشه و گفت:" اگه ما این هدیه ویژه رو تحت فشار قرار بدیم دربارش بی خودی سخت گیری کنیم بهش گیر بدیم و خلاصه کارهای بچه گانه ای دربارش انجام بدیم باعث می شیم که یک سوال طلایی از خودش بپرسه و وقتی اون این سوال رو پرسید ما هیچ جواب طلایی نداریم که بهش بدیم اونجاست که ما بازنده می شیم ..."

وای خدای من اون سوال طلایی چی می تونست باشه؟ چی کار می شه کرد که اون سوال طلایی پرسیده نشه گفتم: "خوب اون سوال چیه؟" گفت:" وقتی این بلاها رو سرش بیاریم از خودش می پرسه که «من اینجا چی کار می کنم؟» جواب سوال از قبل معلوم شده برای همین اون راهش رو می کشه و میره..." به خودم گفتم حتماً میره جایی که فکر می کنه در شان خودشه ...

سکوت برقرار شده بود و من اون هیچی نمی گفتیم فقط اون داشت سرش رو به حالت تاسف اینور و اونور می کرد. ادامه داد: "وقتی اون میره همه خوشبختی هایی که برای ما با خودش آورده رو یهو از دست می دیم اون با بودنش و به نوبه خودش خوشبختی زندگی ما را معنا دار کرده ولی با رفتنش ..."

دیگه هیچی نگفت، هیچی ... حس کردم اگه ادامه بده بغض می کنه برای همین ادامه نداد شاید از این بابت که چرا خیلی ها کاری می کنن که اون سوال طلایی پرسیده بشه داشت حرص می خورد شایدم ... این که هدیه یا هدیه های ویژه من چی ان داشت مغزم رو می خورد بعد یه لحظه به این فکر کردم که آیا من هم یک هدیه ویژم؟ و آیا باید اون سوال طلایی رو از خودم درباره فرد یا افرادی بپرسم؟ اصلاً سوالهای ساده ای نبود که به سادگی  بشه بهشون جواب داد...

آبِ دهنش رو قورت داد و گفت :" اگر استعداد خاصی توی خودت می بینی که بوسیله اون کار خاصی روانجام می دی بهتره با غرور و تکبر و زیاده خواهی بی جا این استعداد رو زیر سوال نبری و کاری نکنی که ضمیر ناخودآگاهت اون سوال طلایی رو از خودش بپرسه و تو رو در غم از دست دادن یه هدیه ویژه تنها بذاره ...

هدیه های ویژه مثل ستون های زندگی مان و بی فکرن کسائی که فکر می کن برای بازسازی ساختمون باید اول ستوناش رو جا به جا کرد..."

این جمله آخرش خیلی به دلم نشست چون حس کردم جاهای دیگه هم کاربرد داره.

هنوز اون فکرا ولم نمی کردن بعضی از هدیه های ویژه خودم رو پیدا کرده بودم ولی هنوز نمی دونستم خودم یک هدیه ویژم یا ...

 دوست داشتم بدونم که چه کاری کردم که خدا اون رو به عنوان یک هدیه ویژه به من داده ولی هر چی که بود مهم این بود که اون برای من یک هدیه ویژه محسوب می شد. پیش خودم فکر کردم که چه خوشبختن کسائی که کاری می کنن که سهم بیشتری از کائنات بگیرن و چه خوشبخترن کسائی که بلدن چه جوری از هدیة هاشون استفاده کنند و نمیذارن اون سوال طلایی پرسیده بشه...

تصمیم گرفتم بفهمم آیا من یک هدیه ویژم یا نه؟ و بفهمم همه هدیه های ویژه من چیان و چرا به من داده شدن ؟

و از همه مهمتر این که ازشون بهترین استفاده رو بکنم و نذارم هیچ وقت اون سوال طلایی رو از خود شون بپرسن و این یکی از بهترین لذت هاست...