شروع دوباره

 

                                                          

نگاهش می کنم و با خجالت بهش سلام می کنم توی چشمام خیره می شه و یه نگاه خریدارانه و کنجکاوانه می کنه و میگه :  « سلام »

پیش خودم فکر می کنم برای شروع خوب بوده گرچه اون از قبلا من و می شناسه ولی به روی خودش نمیاره . سکوت رو ادامه می ده ما با چشمامون یه دنیا حرف و رد و بدل میکنیم

من بازم ادامه میدم و میگم : « میدونم خوبی پس  پرسیدن نداره پس از حال خودم میگم که ای  بد نیستم در عین حال میدونم الان داری از خودت چی میپرسی میخوام بهت جوابش رو بدم...» همین جا حرفم رو قطع میکنه و میگه :  « بگو چی از خودم پرسیدم؟ » فکر میکنم میخواد من و امتحان کنه و بهم ثابت کنه که نمیتونم ذهنش رو بخونم ولی...

 

بهش رو میکنم و با اعتماد به نفس میگم : « حتما میخواستی ببینی این تازه وارد کیه و چی میخواد؟ ... از دیدنم تعجب کردی ... »

تعجب میکنه و جا میخوره و میفهمم که درست گفتم باز ادامه میدم : « ما خیلی وقت که همدیگرو میشناسیم خیلی وقته باهم دوستیم فقط خودمون رو  به هم معرفی نکرده بودیم » هیچ احساسی رو تو صورتش حس نمیکنم اونم قبول داره که ما باهم دوست بودیم . ادامه میدم : « خیلی ها مثل من و تو هستن خیلیه با هم دوستن ولی خودشون و به هم معرفی نکردن و همدیگرو پیدا نکردن مهم اینه که ما هم و پیدا کردیم....»

سرش رو به علامت موافقت تکون میده و میگه : « درسته تو من و پیدا کردی منم کم کم تورو پیدا میکنم....» نمیدونم چرا این رو اینجوری میگه تازه بعدش یه لبخنده معنی دار میزنه لبخندی که معنی های متفاوتی میشه ازش برداشت کرد.

اون میدونه من چی میخوام منم میدونم اون چی میخواد ما همدیگرو کاملا میفهمیم و درک میکنیم وگرنه الان جفتمون  اینجا نبودیم در عین حالی که همیشه با هم بودیم و هستیم.

با کلی ذوق میگم: « پس بیا شروع کنیم چون من واقعا شروع کردن و دوست دارم ....» اون به اندازه من ذوق نداره ولی به اندازه من برای برای شروع کردن مشتاقه اونم میگه : « خوش اومدی»

دستش رو دراز میکنه و باهم دست میدیم دوتامون داریم به هم نگاه میکنیم از اولشم چشم از همدیگه بر نداشته بودیم این یه حس قدرت خاصی رو بهم القا میکنه جوری که انگار دنیا رو برا این ساختن که شروع کنی و شروع کردن یکی از بهترین لذت هاست

من و اونم با هم شروع میکنیم...